گوشواره های گیلاس



  "همیشه از غم کسانی حرف میزنند که میمانند و میسازند.اما       هیچوقت به غم آنهایی که میگذارند و میروند فکر کرده ای?"

~آناگاوالدا


*به عقب که نگاه میکنم میبینم من هیچوقت آدم ماندن و حرف زدن و پرسیدن دلیل و توضیح دادن و شنفتن نبوده ام.من هرکجا بدی آدمها قلبم را فشرد گذاشتم و رفتم.من آدم رفتن و متهم شدن و رنج دادن خودم بوده ام.آدمی که هیچکس از دل ذره ذره خورد شده اش خبر نداشت.


خیلی خوب یادمه حوالی اسفندماه سه چهار سال قبل بود و من توی یک شرایط خیلی بد روحی برای امتحان علوم پایه درس میخوندم و آی بارون می اومد،آی بارون می اومد و من وقت بیرون اومدن از اتاق و حتی تماشای گلهای حیاط خونه رو نداشتم.نویسنده ی جزوه ای که برای اون امتحان میخوندمش اول جزوه چند خط جالب نوشته بود که دقیق یادم نیست چی بود ولی از این نوشته بود که برای پزشک شدن از دیدن طبیعت و نوازش چمن و .دست کشیدم.

الان هم که توی خونه حبسم و جایی نمیرم و کسی رو نمیبینم هم عجیب بارون میزنه.به قول بابا بی آزار میزنه و من دلم پر میکشه واسه پشت فرمون نشستن و رانندگی زیر بارون.

تاریخ تکرار میشه و روزهای عمر من انگار دوباره برمیگردن به عقب.


+لطفا نیاین بنویسین حالا چی میشه یه تک پا بری بیرون و این حرفا.بنظرم هرکسی شرایط و برنامه های خودش رو بهتر میفهمه.ممنونم:)


+دلم پوسید بسکه با کسی حرف نزدم.


خوابم نبُردمیون صدای بلند رویاهام و نم نم بارون نتونستم بخوابم.
باید از این به بعد موقع خواب یه چوب بلند بگیرم دستم و دونه دونه ی این جاه طلبی ها رو هیس هیس کنان ساکت کنم بلکه دو دقیقه چشمام روی هم بره.

*نمیتونم وصف کنم این تنهایی چقدر خوشمزه ست.این تنهایی و درس خواندن های دلی.

*دور از خونه ی خودم،یک جای ساکت و بی هیچ همصحبتی زندگی کرده و صبح ها با آلارم گوشی از خواب بیدار میشم و طبق برنامه ای که از شب قبل نوشتم شروع به درس خوندن و تست زدن میکنم.خودم هم باورم نمیشه بعد از هشت سال دوباره کنکوری شدم!


*نوشته بود رزیدنت ارتوپدی دانشگاه تهران هستم و الان که توی آسانسور درحال تایپ این مطلب هستم 70ساعته که بی وقفه بیدارم و باید تا سه روز دیگه هم بدون استراحت توی بیمارستان باشم اما خوشحالم که به چیزی که میخواستم رسیدم.به خودم میگم گلی اونقدری دوستش داری که بعد از شش شبانه روز بیداری وقتی داری نعش خودت رو از توی راهروهای بیمارستان جمع میکنی همچنان احساس خوشحالی کنی?


*حالم به هم میخوره از به اصطلاح دوستهایی که سال تا سال حالی ازم نمیپرسن ولی حالا برای فضولی کردن در مورد کارها و برنامه هام یکسره زنگ میزنن.ایگنور میکنم و واگذار به تخم چپ نداشته ام،و برام مهم نیست پشت سرم هرچی بگن.


*بالاخره از ناراحتی هام با یک نفر حرف زدم و بخاطر دل شکسته ام زار زار گریه کردم و بعد از اون دیگه بغضم نگرفت.خوب شدم.باید یک روز برای تمام غم هامون مرثیه بگیم و اشک بریزیم و یاعلی بگیم و بلند شیم.


سه ماه قبل اینجا نوشته بودم:"توی رویاهام روزی رو میبینم که بیام بنویسم آخرین کشیک داخلیم هم تموم شده و همه چیز به خیر و خوشی گذشته.یعنی میشه?"

امروز بخش داخلی رسما تمام شد و گرچه هنوز یک کشیک دیگه دارم اما فاینال رو دادیم و فقط یک روز مونده تا دیگه هیچوقت کسی من رو "اینترن داخلی" صدا نکنه.که وقتی پرستار صدا میزنه اینترن داخلی بیاد مریض بدحاله لازم نباشه من سرم رو بلند کنم که وقتی خانم پیجر بدصدا پشت سر هم میگه"اینترن داخلی به اورژانس یک" به تخمم نباشه که وقتی شبها اینترن ها میخوابن،جمله ی"داخلی ها شما که قطعا ویزیت میخورین پس حواستون به تلفن باشه" رو نشنوم.که.که.که.

فاینال داخلی.چهارتا از اتندینگ دور میز نشسته و سوال های هر کسی رو از قبل طرح کرده بودن.برنامه به این شکل بود که یک کیس مطرح میشد و ما تک تک وارد میشدیم و باید به کیس ها اپروچ کرده و درمان میکردیم.

وارد اتاق شدم.اتند آخرین روتیشن به محض دیدنم گفت خانم دکتر بهترین اینترن من بودن.واقعا عالی،پیگیر و با سواد هستن و سوالهایی که من در مورد نادرترین کیس ها میپرسیدم و هیچکدوم از اینترن ها بلد نبودن رو جواب میدادن.گفت بنظر من گرچه به رشته ی ارتوپدی علاقه داری ولی میتونی توی یک رشته ی بالین محور که نیاز به clinician داره مثل داخلی هم موفق بشی ،من ازشون سوالی ندارم.مدیر گروه و اتندی که سر ماجرای نیدل استیک شدنم حسابی کنفم کرده بود گفت خانم دکتر از نظر من بیست هستن و من سوالی نمیپرسم و بعد گفت بذار یک چیزی بهت بگم!تو در مسیر درستی قرار گرفتی و فقط تمرکز کن و پیش برو و به هیچکس گوش نکن.اتند سوم گفت من ایشون رو بارها به چالش کشیدم اما موفق بیرون اومدن و موقع کنفرانس های استاجرها ایشون خیلی مسلط غلط هاشون رو تصحیح میکردن و خلاصه من هم سوالی ندارم و موقع خروجم از اتاق گفت در کنار حرف باقی همکاران من هم یک نصیحتی بهت میکنم.اینکه در کنار درس خوندن از زندگیت لذت ببر!کیف دنیا رو بکن،حال کن و من خندیدم و گفتم چشم.اتند چهارم که هیچوقت اینترن شون نبودم و شناختی از من نداشتن گفتن پس با این حساب من چی بپرسم?و یک کیس نصفه و نیمه مطرح کردن و من هم شرح حال گرفتم و تا جایی که بلد بودم اپروچ کردم.و در نهایت بلند شده و اومدم بیرونهمین!


گاهی اوقات انقدر از مساله ای توی ذهنم تابو میسازم و انقدر سخت با شرایط جدید کنار میام که از دست خودم کفری میشم.اینترنال فاکینگ مدیسن به بهترین شکل خودش تقریبا تمام شد و من زنده،سالم و سرحالم.

به امید خوب تمام شدن پنج ماه باقی مانده.



بنظرم به جایی رسیدم که نمیتونم با آدمهای جدیدی دوست،رفیق و اُخت بشم.باید اینبار رسپی دقیقتری بفرستم برای خدا بلکه حاصل کار مثل دفعه های قبل نشه و فلفل و نمکش جابجا نشه و ازش "آدم" در بیاد!


همه ی آدمهای تنها وبلاگ مینویسن،یا همه ی وبلاگ نویس ها تنهان?



*دختر 20 ساله به علت درد شدید شکم و با شک به پارگی کیست تخمدان بستری شد و در آزمایشات و سونوگرافی انجام شده نهایتا تشخیص بارداری خارج رحمی داده شد.

حال و احوال و شوک مادرش شد یکی از اون خاطرات ماندگار گوشه ی ذهنم برای همیشه!


*شاید هایلایت ترین اتفاقات دومین کشیک نم همین دوتا سقط دم آخری باشن.یکی القای سقط در زنی که توی سونوگرافی جنینش آنومالی نشون داده بود و توی ظاهر جنین دفع شده هم این آنومالی ها واضحا قابل تشخیص بودن.و یکی هم اون زنی که با درد شکم و خونریزی واژینال اومد و ادعا میکرد از بارداریش خبر نداشته اما وقتی دکتر معاینه اش کرد باقیمونده های شیافی که برای سقط استفاده کرده بود رو پیدا کرد.دکتر میگفت تو چقدر بیرحمی.زن میگفت مشکل مالی دارم.دکتر با نهایت عصبانیت میگفت خب از روش پیشگیری درستی استفاده کن.زن چیزی نمیگفت.دکتر برای کشیدن جنین از داخل واژن به مشکل خورده بود و نگران بود سرش که گیر کرده کنده بشه و مدام زیر لب غر میزد و میگفت بیرحم،بیرحم.

اما من به این فکر میکردم که احوالات اون زن نه برای من و نه پزشک کشیک قابل درک نیست.همونطور که احوالات اون زن اول که بعد از دفع کردن تکه ی وجودش به نقطه ی نامعلومی روی سقف خیره شده بود و تنها حرفی که از دهنش شنیدیم این بود"برام نگهش دارین،میخوام دفنش کنم".


*زن اومده بود تا برای ترخیص دخترش نامه ی رضایت شخصی بگیره.دخترش بعد از سزارین دچار تب شده بود که یکی از مسائل بسیار حساس هست و دکتر به شدت تاکید داشت این زن نباید بره خونه.پرستار گفت چطور انقدر بی فکری?.زن با بغض گفت خانم بخدا من کاره ای نیستم.شوهرش دو روزه داره بهم فشار میاره که چرا الکی نگهش داشتین بیمارستان?رضایت بدین بیارینش دیگه بسشه!!!پرستار گفت به شوهرش بگو ممکنه بمیره.زن با حالت کلافه ای گفت بخدا گفتم.ولله گفتم.


رفتم کنار دست دکتر که یه خودشیرینی کرده باشم بلکه زودتر آفم کنه دیدم داره معاینه واژینال انجام میده.داشتم خیلی ملو صحنه رو ترک میکردم که گفت کجا?بیا ببینم!

و چند ثانیه ی بعد من بودم که با انگشتم توی واژن زن بینوا دنبال دهانه سرویکس میگشتم و به بخت بد خودم لعنت میفرستادم!

_بگو ببینم چند فینگره?

+دو فینگر خانم دکتر!

_  :)

+  :/



*دو فینگر یعنی دهانه ی سرویکس به اندازه ی دو انگشت باز شده.

*امروز بالاسر اولین زایمان طبیعی،موقع زدن برش اپی واقعا نزدیک بود بیهوش بشم. کلی خودم رو کنترل کردم.انقدر زور زدن های بی نتیجه ی اون زن ترحم برانگیز بود و انقدر فشار رو توی تک تک اعضای بدنش حس میکردم و التماس هاش عذابم میداد که دوست داشتم میتونستم به یک طریقی به حیاتش پایان بدم و مطمئن بودم ازم تشکر خواهد کرد!

*خیر من با ن کنار نخواهم اومد.


قبلترها فکر میکردم سیزده فروردین توی خانه ماندن از محالات جهان است.حتی تصور اینکه وقتی ما گلّه ای میزنیم به دل طبیعت و کباب میزنیم بر بدن و توپ بازی میکنیم و از کوه بالا میرویم،یک عده بماننده خانه و پا بزنند روی پا برایم غیر ممکن بود.جدّا در مغزم نمیگنجید.حتی سالی که کنکوری بودم هم دست از این آئین حیثیتی خانوادگی نکشیدم.

بعدترها بزرگتر شدم و مجبور شدم برای امتحان گوارش فیزیوپات قید سیزده به در را بزنم،بعدترش کشیک بودم و حق انتخاب نداشتم و اما امروز به میل خودم این اتفاق افتاد.

کاش اقلا ذوق بیشتری به خرج میدادم و مباحث جذابتری را برای امروز انتخاب میکردم مثل نفرولوژی(کلیه)مفهومی عزیز،نه روماتولوژی حفظی بی منطق!


*بابا گفت تو هم بیا.گفتم الان نمیتونم بابا،ذهنم پیش مباحث عقب افتاده ست.گفتم شتر سواری دولا دولا نمیشه،انشالله سال بعد با دل خوش میام.گفت باشه و من ته ذهنم به این فکر کردم چقدر مسخره که برای سال بعد از الان برنامه ریزی کنم.آنهم در شرایطی که امشب میخوابیم و فردا ممکن است حاصل سالها تلاشی که داشتیم یک شبه زیر آب باشد.

*این روزها دائما به کسانی فکر میکنم که امسال امتحانات سرنوشت سازی مثل دستیاری یا کنکور داشتند و الان آواره ی سرما و آب شده اند.

*اینترن ن با شما صحبت میکنه:)


نشستم گوشه ی استیشن پرستاری و به زحمت تمرکزم رو روی جزوه نگه میدارم.مرد مأمور بیمه برای پرستار صحبت میکنه از اینکه دخترش بیست و یک ساله شد و تصمیم گرفت عروسش کنه.به زنش گفته طی یکی دو ماه بهش آشپزی و شیرینی پزی یاد بده بقیه اش با من!!!!

مرد PHD رشته ای مرتبط به بیمه داره.خوشتیپه و هرروز با کت و شلوار جدید میاد بخش.ماشین خارجی شاسی بلند(!)سوار میشه و از سفر خارجی که تطعیلات عید با خانواده رفته حرف میزنه.


حالا من ماندم و کتاب و جزوه ای که روی میز رها کردم و به نقطه ی نامعلومی خیره شدم.


یکی دو شبی میشود که انگار داروها دوباره بی اثر شده اند.خوب نمیخوابم.ظهر به اُمید اینکه چشمهایم را ببندم و دو ساعت بعد،از عمیق ترین چُرت دنیا بیدار شوم روی تختم دراز کشیدم اما تنها چیزی که نصیبم شد کوبه های وحشیانه ی قلبم بود به دیواره ی سینه ام نخوابیدم.نااُمیدانه چشم های خسته ام را به سقف سفید ترک خورده ی اتاقم دوختم و با فکرهای تکراری خودم را عذاب دادم.

دقیق خاطرم نیست چندبار در زندگی قلبم شکسته_قلبم را شکستند_اما رنج و دردهایش خوب در خاطرم مانده.رنج حرفهایی که طومار طومار آماده کرده و روزی هزار بار با خودت تمرین شان میکنی اما هیچوقت مجال گفتن شان نمیشود.حرف هایی که میماسند ته حلقت و بغض میشوند.

یک روز گفته بودم سخت ترین درد دنیا درد انتظار است اما حرفم را پس میگیرم.درد اینکه یک روز چشم باز کنی و ببینی کسانی که دوستشان داشتی با دلی شکسته تنهایت گذاشته اند از انتظار کشیدن هم تلخ تر است.

نقل قولی خواندم از "هرتا میلر" که:

"آدمها تمام نمیشوند.آدمها نیمه شب با همه ی آنچه در پس ذهن تو برایت باقی گذاشته اند،به تو هجوم می آورند".


دست از هجوم هر روزه به خاطر آزرده ام بردارید لعنتی ها.من به خواب احتیاج دارم.


خاطره ی میکول(همگروهیمون) از اولین باری که به عنوان اینترن ن به زایشگاه قدم رنجه فرمودند.(جمله ها رو با لحن کاملا جدی و با تصور چهره ی ریلکسش بخونید)

_ما:میکول کشیک چطور بود?

+یعنی یا ابوالفضل.یااااابوالفضل.جنایت های صدّام به پای زاییدن زنها نمیرسه.یعنی بقرآن من تا صبح خواب میدیدم خوابوندنم رو تخت لیتاتومی و میگن یا بزا یا TV(معاینه واژینال)میکنیمت!!!حالا من واژن از کجا بیارم رو دیگه نمیدونم فقط زور میزدم که از یه جاییم بچه در بیاد!!!!

+آقا ما داشتیم تو سالن برا خودمون دور میدادیم و از اینهمه مامای خوشگل مُشگل دل میبردیم که رزیدنت عنتر خانم اومد گفت بیا بریم راند.رفتیم بالاسر زنه.من دیدم عنتر خانم داره دستکش دستش میکنه و تا اومدم در برم دیدم زااارت! دست کرد تو ملاج زن بدبخت.یعنی به قرآن مُردم.مُردم.

+بچا من دیشب رفتم تو یکی از اتاقای زایمان که زنه 10فینگر بود و داشت میزایید.یعنی به ولله قسم نصف بچه بیرون بودااا،بعد زنه داشت زور میزد که یکدفعه چشمش افتاد به من.گفت پسر راه دادین تو?! و هورت کشید تو و بچه رفت داخل و ماماها مُردن تا دوباره درش آوردن(اینجای کلامش ما تقریبا وسط بیمارستان دراز کشیده بودیم روی زمین بسکه میخندیدیم).


و جا داره بگم که تمام پسرهامون زایشگاه رو تحریم کردن و کاملا جدی اعلام کردن دیگه پا توی اون کشتارگاه نخواهند گذاشت(عین تعبیر خودشون موقع صحبت با اتند)!یعنی تو گروه ما حتی یک نفر به ن علاقه نداره و تابحال هیچکدوممون حاضر نشدیم زایمان بگیرم و بعضیا مثل من حتی یه زایمان رو هم درست و حسابی تا آخر ندیدیم.به قول مجتبی ول کن بابا مگه اعصابمون رو از سر راه آوردیم!


زن با شکایت شروع دردهای زایمان به زایشگاه مراجعه کرد.ماما توی معاینه رحم رو لمس نمیکرد و دستگاه هیچ ضربان قلب جنینی رو نشون نمیداد.خواهرشوهر گرامی که معلم هم بودن به محض شنیدن این خبر آژیته شد،به ماما و رزیدنت حمله کرد و شیشه ی بیمارستان رو هم شکست و همزمان خیل عظیمی از زن و مرد که همراهی این مریض بودن از نگهبان بیچاره رد شدن و ریختن توی سالنی که زنهای آماده ی زایمان تردد میکنن و لباس مناسبی ندارن.فحش دادن،کتک زدن،بی حرمتی کردن و تمام حرفشون این بود که شما با تأخیر اومدین بالای سرش و بچه اش الان مُرده!

خاله ی زن میگفت الان حاملگی اش 42هفته ست و چون دکترش گذاشته از زمان زایمانش بگذره باعث شده جنین بمیره و به پزشکش فحش میداد و خلاصه یک استرس وحشتناکی به ما و پرسنل و زنهای بستری که نیاز به آرامش دارن وارد شد.

بعد از اینکه نیروی انتظامی جوّ رو آروم کرد،ماما و رزیدنت رفتن بالا سر زن.زن گفته بود دیروز دکتر رادیولوژیست بهم گفت بچه مُرده توی شکمت!!!!!گفتن سونو کجاست?گفت پاره اش کردم!!!!!

گفتن الان چند هفته ای?گفت 39هفته!!!!

گفت کارت مراقبت های بارداریت کجاست?گفت هر مدرکی که داشتم رو پاره کردم!!!!

زن رو فرستادیم سونوگرافی.دکتر گفته بود هیچ شواهدی از بارداری دیده نمیشه.یعنی نه تنها جنینی وجود نداره،که حتی تغییرات طبیعی رحم که باید طی بارداری دیده بشن رو هم نداره و بقایای سقط هم نداره و ضخامت رحم مثل یک رحم غیر بارداره!!!!

به شوهرش اطلاع دادن.خودش و شوهرش خیلی آروم بودن و اصلا حرفی نمیزدن(که بنظرم خیلی عجیبه).مرد میگفت یعنی چی?ما تست غربالگری رفتیم.هرماه پیش متخصص ن نوبت داشت و خودم باهاش میرفتم.رزیدنت پرسید هیچکس باهاش رفته داخل?گفت نه فقط خودش میرفته.

در همین حین خدماتی احمق بیمارستان بدون هماهنگی به باقی همراهیا میگه چه اتفاقی افتاده و گلّه دوباره ریختن داخل(برخورد بسیار شدیدی با اون خدماتی شد که اسرار مریض رو افشا کرد و قرار شد به طور جدی به کارش رسیدگی بشه).خواهر شوهر میگفت ما دوماهه داریم سیسمونی میخریم.مادر شوهر دااااد میزد و به پسرش،عروسش،دکتر،پرستارا و هر کس که دم دستش بود فحش میداد.

تلاش های سوپروایزر برای آروم کردن جوّ بی نتیجه بود.همه توی شوک بودن که یعنی چه اتفاقی افتاده?و نهایتا قرار شد مجددا توسط یک رادیولوژیست دیگه سونو بشه تا تشخیص قبلی تایید بشه(بخاطر مسائل قانونی)!

جالب اینجاست وقتی دفترچه بیمه اش رو بررسی کردیم دیدیم تازه اولین بار اواخر اسفند97 تیتر حاملگی براش چک شده و قبل و بعد از اون هیچ مراجعه ای به متخصص ن نداشته.طبیعتا یک زن باردار باید دفترچه بیمه اش مکررا مهر ن داشته باشه.و خیلی مسخره است برای کسی که حاملگی سالم داره در اواخر بارداری بیان تیتر حاملگی چک کنن و معلومه که تازه اسفند برای اولین بار رفته پیش متخصص و گفته ی عقب انداختم که دکتر براش تیتر خواسته،پس دروغ میگه 39 هفته ام!


حالا چندتا مساله مطرحه.اینکه خواهر شوهرش میگفت شکمش طی این مدت بزرگ شده .مسلما اگر علت داخل شکمی از حاملگی تا تومور داشت باید توی سونو دیده میشد.

دیگه اینکه واضحه این زن تحت نظر دکتری نبوده(قرار شد به اون پزشکی که زن میگفت تحت نظرش هستم زنگ بزنن و ببینن راست میگه یا نه).و اینکه هیچ مدرکی از دوران مراقبت باردی نداره.

مساله انقدر پیچیده و عجیبه که اصلا نمیشه هیچ قضاوتی کرد.

احتمالا یا فشار خانواده ی شوهر زیاد بوده و خواستن با دروغ گفتن در مورد اینکه حامله ام دهن اونا رو ببندن.یا زن واقعا اختلال هذیانی و بیماری روانپزشکی داره و اعتقاد داره بارداره.یا هزارتا احتمال دیگه که توی مغز من نمیگنجه.


بیمارستان ن? سرزمین عجایبی که انقدر اتفاقات شوک آوری داره که اگر بخوام همه رو بنویسم باید از صبح تا شب درحال تایپ کردن باشم.


زیباترین،جذاب ترین،خوش هیکل ترین،خوش اخلاق ترین،خنده رو ترین،مهربون ترین رزیدنت ن دنیا فهمید درس میخونم و امروز تماما از کشیک آفم کرد.!

تصور این میزان از شعور،رحم و مروّت رو از یک رزیدنت ن نداشتم.شگفت زده ام کرد لعنتی جذاب.


+قبلترها نوشته بودم یک رزیدنت ارتوپدی خیلی بداخلاق داشتیم که به یکی از رزیدنت های ن پیشنهاد ازدواج داده و طرف قبول نکرده.ایشون همون طرف هستن.الهه ی زیبایی که باید گذاشتش توی تُنگ شیشه ای و فقط بهش نگاه کرد.باور کنید!


لوکیشن:درمانگاه ن

دختربچه ای ظاهرا 12_13ساله وارد میشه و پشت سرش مردی ظاهرا 30ساله.

_دکتر گفت بفرمایید?

+مرد با حالت خجالت زده گفت ایشون رو آوردیم برای معاینه.(تمام دیالوگ های مرد رو با تصور چهره ای که نیش هاش تا بناگوش بازه و میخنده و مثلا از خودش خجالت میکشه بخونید).

_چند سالتونه?

+خودم 29 و این 15.

_این بنده خدا که تا چشم باز کرده تو عقدش بستی،دیگه وقت داشته بخواد کاری انجام بده?!!!!!

+والا خانم دکتر حالا معاینه که ضرری نداره.من خودم دانشجو بودم دیدم دخترا چه کارایی میکنن(و همچنان میخندید).

_دکتر معاینه کرد و درحالی که دود از سوراخ دماغش بیرون میزد گفت مشکلی نیستو بعد از رفتن شون گفت حتی اگر مشکلی بود هم صد سال دیگه بهش نمیگفتم!


 بار روانی این چیزهایی که تو بخش ن میبینیم واقعا فرای تحمل منه.ن رو اگه مفت و مجانی هم به من بدن نمیخوام!



زن شانزده ساله ی باردار تخت نوزده نمیدونست روش پیشگیری از بارداری یعنی چی و از بدو ازدواجش از هیچ روش پیشگیری استفاده نکرده بود!

یک دست و جیغ و هورای بلند به افتخار قانون گذاران عزیز و حامیان قانون کودک همسری.پدرسوخته های عزیزی که با تمام توان از افزایش نسل مسلمان ها مراقبت میکنن.خدا حفظشون کنه انشالله!


باید وقت آزادتری میداشتم تا این بُرهه ی زندگی ام را مفصل ثبت کنم.این روزهای درس خواندن های کوتاه بین ویزیت مریض ها و تست زدن های هول هولکی گوشه ی استیشن پرستاری.این روزهای جیم زدن از راند و التماس برای پیدا کردن یک گوشه ی خلوت مناسب برای جزوه دست گرفتن.

باید ده سال بعد به یاد داشته باشم سیر تغییر کردنم را.اینکه بعد از یک عمر عادت به تعطیل کردن درس با رسیدن ساعت نُه شب،یکباره چشم باز کردم و دیدم نیمه شب است و من با چهره ای خواب آلود و موهای ژولیده همچنان پُشت میز تحریر اتاق ساکتم نشسته ام و با جزوه ها سر و کله میزنم.

اینکه طی بیست و پنج روز حجیم ترین بخش پزشکی،داخلی را تمام و کمال خواندم و مفصل تست زدم،کاری که همین یک ماه قبل به نظرم بعید که نه،غیر ممکن می آمد.

چه چیزی عادت های گذشته ام را تغییر میدهد?

اجبار?

شاید.

عشق?

حتما.حتما.


خانمی با شکایت خونریزی واژینال مراجعه کرد و توی شرح حالش ذکر میکرد به دنبال رابطه ی ج.ن.س.ی اتفاق افتاده.توی معاینه ای که رزیدنت انجام داد پارگی شدید داشت.دکتر وقتی از اتاق عمل اومد بیرون میگفت من تابحال همچین چیزی به عمرم ندیدم.موندم این چطور آلتی بوده که از زیر سرویکس تا خروجی واژن رو پاره کرده!!!طولش چقدر بوده?!سرش تیغ داشته!!

و خلاصه بنده خدا بعد از سالها کار کردن در حوزه ی جراحی ن با دیدن این کیس توی شوک بود!


خانم حدودا چهل و خورده ای ساله اومد با پارگی پرینه.مدل پارگیش دقیقا عین برشی بود که حین زایمان طبیعی میزنن تا بچه راحت تر به دنیا بیاد(برش اپیزیوتومی).و بعد از کلی کلنجار گفت دو روز قبل حین رابطه ی ج.ن.س.ی ایجاد شده.ماما با دهن باز مونده از تعجب گفت چی??مگه میشه???شوهرتون مست بوده?

زن گفت نه خانم این حرفا چیه?شوهرم نماز میخونه.ماما انقدر بهش پیله کرد تا آخر سر گفت من یک هفته رفتم مشهد زیارت،وقتی برگشتم شوهرم انقدر هار(-_-)شده بود که افتاد روم و دیگه نفهمیدم چی شد.دو روز بخاطر بچه هام و ترس آبروریزی تحمل کردم ولی دیگه دردش غیرقابل تحمل شد و اومدم.

(البته بیشتر به نظر میومد حاج آقا با دندون اون ناحیه رو پاره کرده وگرنه بابا مگه میشه بزنی طرف رو عین کتاب از وسط نصف کنی?)


بنظر من این چیزا دیگه از حوزه ی خشونت خانگی فراتر رفته و به شکنجه ی خانگی شبیه تره.و برام جالبه بدونم این زنها از صدمه دیدن حین س.ک.س لذت میبرن?اینکه بخاطر یک رابطه کارشون به اتاق عمل و جراحی و طی کردن دوره ی نقاهت بکشه?

آیا نباید همون لحظه حق این رو داشته باشن که از طرف مقابل بخوان تمومش کنه?آیا داشتن امنیت حداقل جسمی حین رابطه رو حق خودشون میدونن?


یکی از مرض هام هم اینه که نمیتونم دوتا کار رو با هم منیج کنم!

حالا موندم چطور برنامه بریزم که هم از درس خوندنم عقب نیفتم و هم پروپوزالم رو برای دفاع آماده کنم و هم برای امتحان صلاحیت بالینی بخونم و هم یه فکری کنم که بعد از گذروندن یک ماه ن،گوش شیطون کر دو کلمه بخونم که سر راندها مثل بُز به بقیه زُل نزنم!

اجالتا تا حداقل ده روز آینده رو قراره با استرس بگذرونم!


هروقت قلب میخونم احساس خنگ بودن میکنم.من بعد از هفت سال از اتمام دبیرستان همچنان نسبت به هرگونه قانون فیزیک نفرت دارم.


*آی آدمها که بر ساحل نشسته و روزشمار گیم آو ترونز گذاشته اید،یک نفر دارد دست و پا میزند وسط فهمیدن قوانین سوفل های قلب.شما آیه دین ندارید?!


تلفنم زنگ خورد و مرد پشت خط گفت خسته نباشید خانم دکتر،بخش داخلی خانم ها کارتون دارن.برای چند ثانیه مغزم کاملا متوقف شد و بعد از شروع مجدد فعالیتش تونستم به سختی بگم داخلی چی?کدوم بیمارستان?

مرد گفت مگه شما خانم دکتر گلسا نیستین?بیمارستان فلان دیگه.و من پوکر فیس به دوربین خیره شده و میگفتم آقا سر شیر مادرت اسم من رو از اون لیست تلفن خط بزن!!! داخلی من یک ماهه که تموم شده.مرد که تقریبا از خنده ریسه رفت بود گفت چشم چشم و تلفن رو قطع کرد.

میبینید?من از داخلی برگشتم،داخلی از من برنمیگرده!


روزمون با صدای جیغ های گوش خراش زن اتاق 9 که سخت زایید،خیلی سخت زایید شروع شد و شبمون داره با جیغ های بلندتر زن تخت 7 که میگه من مطمئنم نمیزام ادامه پیدا میکنه.روز تستیکولاری بود کلا!


+هیچوقت توی زندگیم اندازه ی بخش ن جیم زن و در رو و درس نخون نبودم.کلا وجهه ای از خودمون نشون دادیم که امید تمام اتندینگ رو ناامید کردیم و نهایتا به این نتیجه رسیدن که ولمون کنن به امان خدا.راضی ام از اپروچی که توی این ماه های آخر در پیش گرفتیم.والا:)

باهام حرف بزنین لطفا:)


عمیقا باید شاشید وسط اون نظام آموزشی پزشکی عمومی که دانشجو رو وادار میکنن مورنینگ آکرومگالی و سندروم جیتلمن و کلیه پلی کیستیک و هزار کوفت و زهرمار تخصصی و فوق تخصصی دیگه بده،ولی هیچکس پیدا نمیشه مسائل ساده ای رو به آدم یاد بده که از قضا بعدا با امکانات طرح توی روستا فقط با همونا سر و کار داری مثل نحوه ی تزریق انسولین.مثل نحوه ی درست کردن پودر ORS.و هزار مثال خجالت آور دیگه!


داریم برای صلاحیت بالینی میخونیم و دوستم با حالت متفکری میگه گلی?خودمون دقیقا توی این هفت سال چه گوهی میخوردیم?

با حالت متفکری نگاهش میکنم و جوابی ندارم!!!


شب بود و از بالای مُبل چشمم افتاد به برادرم که غرق دنیای خودش توی موبایلش سیر میکرد.ویرم گرفت که تمام قلقلک هاش رو جبران کنم و فورا دست بردم زیر گلوش.از جا پرید و خواست به شوخی جبران کنه و انقدر قلقلکم داد تا گریه کردم.

میدونه چقدر این کار برام دردناکه و بارها بهش گفتم به بدن من دست نزنه و بارها بهم گفته تو آدم سرد و بی احساسی.دیشب ناخواسته اشکهام ریختن و بُهت زده بهم نگاه کرد.بغلم کرد و بوسیدم و عذر خواهی کرد و انقدر نگاهم کرد تا مطمئن بشه ناراحت نیستم،تا خنده ام رو ببینه.خندیدم.

امروز صبح که تازه از خواب بیدار شده بودم در اتاقم رو زد،اومد و گفت دیشب خوابم نبرد که گریه کردی،گونه ام رو بوسید و رفت سر کار.و من به این فکر میکنم چقدر احمقانه ست که نامهربونی آدمها و دوست نماها ناراحتم میکنه وقتی کسانی رو کنارم دارم که انقدر عاشقانه دوستم دارن.بنظرم دنیا دنیا غم و بدجنسی رو جبران میکنه این عشق.این دوست داشتن های ته ته ته دلی.


وسط درس خوندن یکهو دلم خواست برم آرایشگاه!!درحالی که تصمیم داشتم حالا حالاها به ابروهام دست نزنم.چشمم افتاد به موهای کات شده ی دخترکی که انگار قشنگترین موهای دنیا رو داشت و در یک لحظه تصمیم گرفتم با موی کوتاه برگردم خونه.حالا نمیتونم از نگاه کردن به موهای کم پُشت مصری سشوار کشیده و لطیفم دست بردارم.
آرایشگر بهم گفت چقدر جنس موهات قشنگه،کاش پرپشت بودن.جواب دادم اوهوم،هر روز هم دارن کمتر میشن.ولی توی دلم میگفتم واقعا برات مهمه?اصلا!!
این روزها هیچ مساله ی ظاهری و عاطفی و غیره ای برام مهم نیست و اذیتم نمیکنه جز همون یک آرزوی شیرین کُنج دلم.آرزوی رسیدن به حرفه ای که میخوام تنها دغدغه و پُررنگ ترین قسمت زندگیم باشه.
چند روز قبل دوستم ازم پرسید از چهره ات راضی هستی?گفتم آره.گفتم میبینی که با هر متر و معیاری حساب کنی من خوشگل محسوب نمیشم اما انقدر غرق دنیای دیگه ای هستم و به این چیزها دقت نمیکنم که دیگه عیب های ظاهریم رو نمیبینم.برام مهم نیست ابروهام چرا اون مدلی نیست یا چرا فلان لباس رو ندارم.وقتی میخوام از خونه بیام بیرون برام مهم نیست آرایش نکردم و فقط به این فکر میکنم که حیف وقتم که بخوام پشت آینه هدرش بدم.و دلم برای نوجوانی معصومانه ام میگذره که در اضطراب زشت بودن یا نبودن گذشت و در آرزوی گرفتن تایید دیگران.

من زیبایی و آدمهای زیبا،آرایش متناسب و کسایی که اهلش هستن،لباس آراسته و شیک،کفش و کیف های ست و گرون قیمت رو خیلی دوست دارم،عاشق مانیکور و پدیکور و لیفت کردن مژه هامم اما میدونید?به این نتیجه رسیدم که وقتش رو ندارم.به این نتیجه رسیدم که گرچه این چیزها خوشحالم میکنه اما خوشحالی حقیقیم با چیزهای دیگه ای هست.
اعتراف میکنم همیشه به کسایی که در شیکترین و تمیزترین و آرایش کرده ترین حالت ممکنه میرن بیرون حسودی میکنم.اما هروقت که میام یه ذره به خودم برسم میگم حالا که چی?بعد بیخیال میشم و مثل ماست میرم بیرون!

بدون فکر و آمادگی قبلی امتحان صلاحیت بالینی ثبت نام کردم که خُب گوه خوردم!

به قول یک بنده خدایی فاجعه اینجاست که مولاژ یه خالی رو میذارن جلوی آدم و باید قبل از معاینه باهاش سلام و علیک کنیم و ازش اجازه بگیریم.حالا قربون صدقه اش هم نرفتیم،نرفتیم!

به این شکل که وقتی صبح با انرژی از خواب بیدار میشم و صبحانه میخورم، با مشت های گره کرده رو به آسمون فریاد میزنم"یا ارتوپدی یا هیچ" و شبها که خسته و خورد خاک شیر شدم و توان بیدار موندن ندارم یواشکی به خودم میگم حالا "پوست" هم رشته ی بدی نیستا!



هزارسال بعد نوزادی که حتی اسمش رو نفهمیدم به خاطر نخواهد آورد در همچین شبی،اولین تجربه ی گرفتن جفت و بریدن بندناف برای یک اینترن ن شده بود.به یاد نخواهد آورد لحظه ی خروج جفتش رو که خون فوّاره داد و ردّش موند به یادگار روی کفش های اینترنی که لجاجت کرده و چکمه ی زایمان نپوشیده بود.


از خواب ظهر که بیدار شدم گفتم امروز روز درس خوندن نیست.کتاب رو بستم و به خودم وعده ی بیرون رفتن دادم.کمی بعدترش به یازده ماه بعد فکر کردم و تصور لحظه ای که رتبه ی خودم رو میبینم و میکوبونم روی پیشونیم که ببین?لب مرزی شدم! و به خودم لعنت میفرستم که کاش کمی بیشتر میخوندم.کتاب رو برداشتم و گفتم همین یک مبحث رو میخونم و بعد میرم بیرون.مبحث بعدی و بعدتر رو هم با یکسری وعده و وعید دیگه خوندم و گرچه ساعت خوندنم درنهایت کمتر از روزهای عادی شد اما مهم اینه که با تنبلی خودم مقابله کردم.با بهانه ی بیخودی که همیشه برای انجام ندادن کارهای ضروری زندگی مون میاریم.
این روزها بزرگترین چالشم مقابله با همین اخلاقی هست که سالها داشتم.تغییر این باور که "وقتی حال داری درس بخون"!.
بنظر من آدم باید لایف استایلش رو بر اساس اهدافش تغییر بده چون به هرحال در تمام ساعاتی که من"حال" درس خوندن ندارم،صدها نفر رقیب درسی وجود دارن که اتفاقا شدیدا "حالش" رو دارن.
به قول یک بنده خدایی که بهم میگفت الان وقت صرفا لذت بردن از درس خوندن نیست!الان فقط باید بخونی تا یک سال بعد لذتش رو ببری!

*اینها رو مینویسم چون میدونم تعداد زیادی خواننده ی کنکوری دارم.کسایی که میدونم چندساله پشت کنکور موندن و مطمئنم حداقل نصفشون در سالهای بعدی پشت کنکور موندن دقیقا همون اپروچ و ساعت مطالعه ای رو دارن که سال اول داشتن.بذارید منطقی باشم!دوستان عزیزم،هیچوقت نمیشه وقتی در هدفی شکست خوردی دقیقا از همون راه قبلی بری و اینبار پیروز بشی.سال اول مسافرت میرفتی و سال دوم هم بری.مهمونی میرفتی و بازهم بری،روزی ده ساعت میخوندی و بازهم همونقدر بخونی.
اگر این مسیر رو بری و بعد بگی من عاشق فلان رشته ام اما هرچه تلاش میکنم بهش نمیرسم تنها کاری که از دست من برمیاد سکوت کردنه چون تو با مسیری که طی میکنی در واقع عشق خودت رو زیر سوال میبری.اگر واقعا عاشق اون مسیر هستی اول خودت رو از رکود در بیار.نگاه و راه و روشی که داری رو تغییر بده وگرنه مثل گلوله ای میشی که توی یک حلقه بی هدف چرخ میزنی.

*بهش گفتم خوشبحالت که رفتی سفر،خوش بگذرون.گفت تو هم که داری خوش میگذرونی،تو که کتابهات رو بیشتر دوست داری.خندیدم.گفت جدی میگم بنظر من دوستشون داری!

من عاشق کتابهام نیستم.اما عاشق هدفی هستم که این کتابها من رو بهش میرسونن.

توی گروه کلاسی بحث سر رنگ لباس و چند و چون جشن فارغ التحصیلی هست که سه چهار ماه آینده برگزار خواهد شد.

من?پیامها رو میخونم و تمام شدن این هفت سالی که قرار بود تا ابد ادامه پیدا کند رو باور نمیکنم.هنوز نمیفهمم اگر قراره نباشه شب بخوابم و فردا تند و تند لباس بپوشم و سمت بیمارستان گاز بدم و با سرعت هزار اسب بخار مریض ببینم و نوت بذارم و برای راند استرس داشته باشم پس باید چکار کنم?


کنار گذاشتن یکباره ی یک لایف استایل هفت ساله و برگشتن دوباره به روزهای کنکور کار ساده ای نیست.برای هضمش به زمان احتیاج دارم.


*زن بیست و هفت ساله ی گراوید شش!

زن سی و نُه ساله ی گراوید ده!

هر دو افغان.

(گراوید یعنی تعداد بارداری ها)


*زنی که دو بچه ی سالم داشت و حالا در این بارداریش نتیجه ی غربالگری سه ماهه ی اولش خوب نبود و نشان دهنده ی احتمال بالای سندروم داون بود اما زن به علت مشکلات مالی،غربالگری سه ماهه ی دوم را انجام نمیدادهزینه ی بزرگ کردن یک بچه بیشتره یا انجام یک تست غربالگری?آیا برای کسی که دوتا بچه ی سالم داره و از طرفی مشکل مالی،آوردن بچه ی سوم با عقل قابل توجیهه?


*زنی که به اندازه ی تارهای موی سرش تحت انواع روش های کمک باروری قرار گرفته و دروغ نیست اگر بگم چند صد میلیون خرج کرده اما به علت مشکل آناتومیک رحمی نمیتونه بارداری ها رو به انتها برسونه و در حسرت مادر شدن میسوزه اما حاضر نیست از رحم اجاره ای که شرع و قانون و طب بهش اجازه میدن استفاده کنه!


*زنی که به علت مشکل اسپرم های همسرش از طرف پزشکها برای بچه دار شدن تقریبا رد شده و حاضر نیست حتی لحظه ای به آوردن یک بچه ی معصوم و بزرگ کردنش فکر کنه و طعم مادر شدن رو بچشه و به جاش فقط گریه میکنه.درحالی که وارد چهل سالگی شده و تمام سالهای جوونی که میتونسته به لذت بردن از دیدن فرزندش بگذرونه رو با چشم اشکبار گذرونده.یاد حرف اتند نم افتادم که با وجود داشتن چندتا بچه،میگفت گاهی با همسرش راجع به این صحبت میکنن که برن بهزیستی و بچه ها رو ببینن بلکه مهر یک بچه به دلشون بیفته و وقتی ما پرسیدیم چرا?شما که بچه دارین?گفتن من دلم بچه ی بیشتر میخواد و از طرفی وقت و توان دوباره باردار شدن رو ندارم و بخاطر بالا رفتن سنّم احتمال مشکلاتم طی بارداری زیاده.پس چرا وقتی از پس هزینه هاش بر میام یک بچه ی معصوم رو بزرگ نکنم تا هم خودم عشق بگیرم ازش و هم اون رو در حد توانم خوشبخت کنم.تفاوت نگاه آدما رو میبینید?


ماتحت خودم رو با جدیت جر میدم و تا ساعت 11شب به خوندنم ادامه میدم و با این وجود ساعت خوندنم به 12ساعت نمیرسه.من چطور دوران کنکور هر شب و هر شب تیک 12ساعت رو سر ساعت9شب میزدم خدا میدونه.شاید صرفا توی تصوراتم اونقدر میخوندم!


*از من خسته انتظار ادب نداشته باشید دیگه توروخدا!


اتفاقی دستم خورد و اون گوشه ی وبلاگم،"کتابدونی" باز شد.موجی از احساسات به قلبم فشار آورد با دیدن هر کتاب و یادآوری حس و حالی که طی خوندشون داشتم و ذوق و وسواسی که موقع گرفتن عکس ها به خرج میدادم.

حس و حال مادری رو دارم که از جگرگوشه اش دور افتاده و باید برای دیدن دوباره ی فرزندش ده ماه دیگه صبر کنه.

برای ده ماه منتظرم باشین دخترکانم.پسرکانم.


~بُغض

~عنوان: رفته ام گرچه دلم منتظر برگرد است/چقدر صبر از این زاویه اش نامرد است"محمد عزیزی"!


حالا میتونم یک زایمان طبیعی رو بدون اینکه درد بکشم تا انتها ببینم و شاهد زدن برش اپیزیوتومی باشم.یک زایمان نصفه نیمه گرفتم و یک بند ناف را بریدم و کلامپ کردم و قصد دارم توی کشیک بعدیم حتما مستقلا یک زایمان بگیرم.حالا بیشتر از دو سال قبل که استاجر ن بودم میتونم احساسات یک زن باردار رو درک کنم،عشقش رو بفهمم و بابت تصمیمی که گرفته بهش حق بدم.میتونم بپذیرم برای پدر یا مادر شدن وما نباید همه چیز فراهم باشه و میدونم که دارم دست از ایده آل گرایی های افراطیم برمیدارم.

فکر میکنم اینها نشانه ی بلوغه.اینکه من روز به روز شباهتم با دختری که اولین پست های این وبلاگ رو نوشته کمتر میشه.


شبها که خوندنم تمام میشه دوست دارم اینجا رو باز کنم و خطی بنویسم به یادگار اما برای بیان حس و حالم هر چه دنبال کلمه ها میگردم اونچه را که میخوام پیدا نمیکنم.


~سر سفره ی هفت سین با دلی شکسته خواستم حالم رو به احسن الحال تبدیل کنی و الحق که کم نگذاشتی.عزیز دلبند شیرینم،حال این روزهام رو تا ابد پایدار کن.الهی آمین!


بعد از دوسال رژیم منظم و ورزش و تغییر صد و هشتاد درجه ای لایف استایل و رسیدن به وزن چهل و شش کیلویی(حتی!)،دوباره اُفتادم به پرخوری و خب اجالتا تنها انگیزه ی امید به زندگی که سرپا نگهم داشته همین شوق پریدن سر یخچال خوردن و خوردن و خوردن ست!

هر روز تفاوت وزنم نسبت به روز قبل را واضحا احساس میکنم و گرچه درحال حاضر در خوش اندام ترین حالت ممکن خودم هستم  اما تصور هیکل ده ماه آینده ام کار سختی نیست.تصور یک گردالی که وسط راهروهای بیمارستان قل میخورد و جلو میرود!


سپیده ی صبح فردا که رویت شود دیگر هیچ خانم پیجر بدصدایی توی بلندگوهای این بیمارستان دوست نداشتنی من را به عنوان اینترن کشیک صدا نمیکند.دیگر هیچ مامای بی انصافی ساعت یک بعد از نیمه شب برای نوشتن مشاوره ی غیراورژانسی که در بهترین حالت ممکن فردا انجام خواهد شد من را از خواب بیدار نمیکند.دیگر هیچ مامایی با ژست یک فلوشیپ پریناتولوژی،NST را سمتم پرت نمیکند و من توی دلم برای هیچ کدامشان به تاسف سر تکان نمیدهمدلم اما برای پرستارهای بخش مامایی و شوخی هایی که باهم داشتیم تنگ میشود.برای میوه هایی که بعد از افطار پشت استیشن میخوردیم و ادای روزه دارهای خسته و گرسنه را درمی آوردیم.

دلم اما برای این بخش،این فضا،زنهای باردار،جیغ های بنفش زایشگاه،تک و توک اتندینگ لعنت شده و حتی برای دو اتند جان تر از جانم و رزیدنت الهه ی زیبایی تنگ نخواهد شد.




نوزاد را روی شکم ی مادرش گذاشتم.پارگی زایمانی را دوختم،حین درآوردن پیشبند و دستکش و آستین و عینک و ماسک و چکمه های زایمان از بین اسم های مدّنظر مادر "اهورا" را انتخاب کردم.به خواهر زائو تبریک گفتم و "خسته نباشید خانم دکتر"ش را به دل خوش شنیدم و از اتاق زایمان شماره ی شش خارج شدم.


اگر یک نفر دوسال قبل که استاجر ن بودم،یا اصلا همین دو ماه قبل که قرار بود اینترن ن شوم این سناریوی بالا را تعریف میکرد از ته دل میخندیدم.اما این اتفاق در واقعیت رخ داد و من با یکی از فوبیاهای زندگی ام خداحافظی کردم و لذت جدیدی را تجربه!


آدمها هر روز خنجر تیز تری را در قلبم فرو میکنند.هر روز فریبی تازه.دسیسه ای نو.هر روز با سلاح جدیدی احساساتم را نشانه میگیرند.
و من تکه تکه و پر از درد.پر از خون.و با کوهی از اندوه،آهسته و به سختی مثل پیرمردی که کوله بار سنگینی را بر پشتش گذاشته باشند خودم را جلو میکشم و پیش میبرم.من میان اشک هایی که میریزم ته ته ته قلبم به وجود خدایی که هر چند از دور اما هوایم را دارد اعتقاد دارم.من دلم،کمرم،وجودم شکسته اما هنوز ایمان دارم خدا یک روزی انتقامم را خواهد گرفت.

در تمام عُمرم این من بودم که درس داشتم و کار داشتم و سرم شلوغ بود و تمام اعضای خانواده متفق القول حمایتم کردند.حالا که مثل هزار مرتبه ی قبل برادرم مثل پروانه دورم میگردد،آشپزی میکند،کار شست و شو و رُفت و روب را انجام میدهد،خرید میکند،روزی هزار بار به قول خودش مثل راننده آژانس برای انجام کارهایی که سرم ریخته جابجایم میکند،بخاطر من تلویزیون نگاه نمیکند و ساعات بیداری اش را بیرون از خانه یک جوری سر میکند که مزاحم من نباشد با خودم فکر میکنم یعنی ممکن است یک روزی این همه محبت بی دریغ را فراموش کنم?یعنی یک روزی وقت خواهری کردن برایشان را پیدا میکنم?یک روزی که من چای دم کنم و آنها فقط روی مبل لم بدهند و کیف کنند?


*سر میز ناهار گفتم :من تا اینجای زندگی هیچ لذتی رو تجربه نکردم،مسافرت نرفتم،جایی رو ندیدم و فقط از پشت میز اتاقم همه ی دنیا رو تصور کردم.گفت مگه این راهی نیست که خودت انتخاب کردی?مگه برای هدفت نمیجنگی?

به نشانه ی تایید سر تکان دادم و لقمه ام را با بغض فرو دادم و نگفتم ولی راه سخت و بی رحمی را انتخاب کردم که گاهی تحمل رنجی که به قلبم وارد میکند را ندارم.


[مادربزرگ با جدیت قربوت صدقه ی نوه اش میره که بستری NICU هست و من میرم برای معاینه ی نوزاد]
من:اه اه اه این دختر زشتت دیگه قربون صدقه هم داره?:))
مادربزرگ:زشت خودتی،دخترم به این خوشگلی!!
من:نه نیگا دماغشو چقدر بزرگه.موهاشو.وای چقدر زشته!!
مادربزرگ:هرچی باشه دخترم از تو خوشگل تره حسود خانم!!
من:اصلنم.دختر زشتت به خودت رفته و زشت شده!
مادربزرگ:بذار دخملم مرخص بشه میگم بیاد حالتو بگیره!

و این مکالمه تا مدتها کش میاد و ما انقدر میخندیم که من یادم میره کلی کار دارم که باید انجام بدم:)

+از لذت های زندگیم بازی با بچه های بستری بخش اطفاله.وقتی با تفنگ نداشته ی معروفم که با انگشت هام درست میکنم پشت ستون های بخش سنگر میگیرم و بهشون تیراندازی میکنم و اونا هم با تفنگ های پلاستیکی که دارن سعی میکنن هدف گلوله هاشون قرارم بده!

+قابل توجه تیردخت:من درهمه حالت،حتی حین بازی دارم به این و اون تیراندازی میکنم:D

سه ماه دیگه همین شندرغاز حقوق اینترنی که باهاش جزوه میخریدم هم قطع میشه و من برای اینکه تا حد ممکن دستم جلوی خانواده دراز نباشه کم کمک حدود دو میلیون برای روزهای بعد از فارغ التحصیلی تا امتحان دستیاری کنار گذاشته بودم.حالا موندم سر دوراهی اینکه پایان نامه ام رو چکار کنم?بذارم بعد از امتحان خودم بنویسمش یا پول بدم کسی برام بنویسه?

اگر راه اول رو انتخاب کنم ممکنه این کار خیلی زمانبر باشه و توی اون روزهای شدید بی پولی که میخوام هرچه زودتر دفاع کنم و طرح رو شروع کنم به مشکل بخورم و حیرون بشم.و اگر راه دوم رو انتخاب کنم رسما بی پول بی پول میشم و هیچکس نمیدونه چقدر پول گرفتن از بابا برام ناراحت کننده ست.

اصلا نمیخوام به اینکه اگر خدا خواست و قبول شدم میخوام چکار کنم فکر کنم.چطور چهار سال با بی پولی و اجاره خونه و خرج های زیاد کنار بیام?.

مدام به خودم تشر میزنم که الان نباید به این چیزها فکر کنی دختر جان!.الان فقط بخون.بخون!


+اینکه پزشک عمومی این مملکت باید با فقر(به معنای واقعی کلمه)دست و پنجه نرم کنه بخدا درد داره.به این فکر میکنم چند نفر توی این کشور هستن که امکان ادامه تحصیل دارن ولی پولش رو ندارن?که حداقل خانواده ای که ساپورتشون کنه رو ندارن و مجبورن رها کنن.اینا درد نداره?


نمیدونم چرا ورق اینطور برمیگرده که باید این روزها رو به استرس برای مسائل انقدر حاشیه ای بگذرونم و وقت عزیز و باارزشم رو صرف کارهایی کنم که هیچ ارزشی برای آینده ام ندارن.

پناه میبرم به خدا از شرّ تمام آدمهایی که جز عقده چیزی برای نشون دادن به دنیا و باقی آدمها نداشتن.

_خردادماه نود و هشت،کارورزی اطفال،در انتظار عقده گشایی اتند عفونی!(که خدا هرگز از دل سیاه و مکر و ظلم هاش نگذره)_


~التماس دعا


[مادربزرگ با جدیت قربوت صدقه ی نوه اش میره که بستری NICU هست و من میرم برای معاینه ی نوزاد]
من:اه اه اه این دختر زشتت دیگه قربون صدقه هم داره?:))
مادربزرگ:زشت خودتی،دخترم به این خوشگلی!!
من:نه نیگا دماغشو چقدر بزرگه.موهاشو.وای چقدر زشته!!
مادربزرگ:هرچی باشه دخترم از تو خوشگل تره حسود خانم!!
من:اصلنم.دختر زشتت به خودت رفته و زشت شده!
مادربزرگ:بذار دخملم مرخص بشه میگم بیاد حالتو بگیره!

و این مکالمه تا مدتها کش میاد و ما انقدر میخندیم که من یادم میره کلی کار دارم که باید انجام بدم:)

+از لذت های زندگیم بازی با بچه های بستری بخش اطفاله.وقتی با تفنگ نداشته ی معروفم که با انگشت هام درست میکنم پشت ستون های بخش سنگر میگیرم و بهشون تیراندازی میکنم و اونا هم با تفنگ های پلاستیکی که دارن سعی میکنن هدف گلوله هاشون قرارم بدن!

+قابل توجه تیردخت:من درهمه حالت،حتی حین بازی دارم به این و اون تیراندازی میکنم:D

امروز بدترین روزی بود که طی چندماه اخیر تجربه اش کردم.نتیجه ی آزمونی که شک نداشتم خوب پیش میره نهایتا شد بدترین آزمونی که تابحال دادم.شب قبل میگفتم من هیچ چشم به نتیجه ی آزمون ندارم و ذره ای برام مهم نیست و مهم اینه که نکته ی جدید یاد بگیرم اما امروز از فرط اضطراب میلرزیدم.چند دقیقه دراز کشیدم و کابوس ها و طپش قلب ها دوباره شروع شدن.

جزوه ی اورولوژی رو بستم و گفتم خب این از دور اولش،هرچه بود تمام شد و شکستی که خوردم بمونه لای همین کتاب و داخلی رو باز کردم.غدد.حالا تمام فکر و ذکرم این جزوه است و تلاشم اینه که حداکثر خودم رو بذارم.شرط من با خودم اینه،اگر راند اول را باختی به درک،بلند شو و راند بعدی را قوی تر مشت بزن.

*در اون اوج درماندگی با خودم میگفتم دختر تو بیخودی تلاش میکنی،با این وضع نهایتا رتبه ات به یک رشته ی ماژور میخوره و بوم.تمام!.اما نه،نه،نه من ورق رو برمیگردونم،قول میدم.

*مادرم چند روزی خونه نیستن،به بابا سپردن سر ساعت مشخصی برام چای و میوه بیاره.هربار میگم نمیخوام عزیزم خودم میام برمیدارم ولی میگن نه مامانت دستور داده.امروز که برام سیب پوست کنده بودن و بخاطر لرزش دست هاشون(پدرم از سن پایین ترمور ارثی داشتن)پوست سیب رو گُله به گُله گرفته بودن بغض کردم.کاش انقدر با من مهربون نبودن،شاید کمتر عذاب وجدان میگرفتم.

*گردن درد هم شده مزید بر علتاین روزها با کیسه ی آب گرم و mineral ice درس میخونم.

 


دلم برای خودم تنگ شده.

من این نیستم.من پر از شور زندگی ام و رقص و رنگ و صدای قهقهه.من پر از شیطنتم و موسیقی شاد.من حال خوب کن خودم بودم زمانی .اما.اما به قول گل محمد کلیدر"روزگار.روزگار."

 

*کاش اورولوژی امروز تمام میشد.از فردا شروع دوره ی سخت بیست و چند روزه ی داخلی.خدایا به امید خودت.

*من دوران اینترنی بخش اورولوژی برنداشتم و به جاش رفتم ارتوپدی.ولی الان بااینکه سه سال از دوران استاجری اورولوژیم میگذره و تازه اون زمان جزوه ی استاد خونده بودم و برای امتحان پره انترنی هم نخوندمش،خوندنش برام راحت بود.چرا?چون استادی داشتیم بسیار سخت گیر و واقعا توی همون دوره ی کوتاه از ترس خیلی باکیفیت خوندمش.اون استاد تنها مردی بود که از نظر من مرد جذابی بود.هیچ کجای چهره و هیکلش زیبا نبود.قد کوتاه،سبزه،و بدون هیچ جذابیت روتین زیبایی.اما لعنتی یک چیز عجیبی بود.و اواخر اینترنی فهمیدم ایشون کراش تک تک دخترهای ورودی مون بوده:))).چرا?بخاطر اخلاقش.بسیار مغرور و جدی و باشخصیت و مودب و جنتلمن.انقدر در اوج جدیت و اخم به ما احترام میگذاشت که ما رو شرمنده میکرد اما همونقدر هم ازش میترسیدیم و از با خاک یکسان کردن هاش وحشت داشتیم.موجود جالبی بود و ماجراهای درمونگاه هاش از خنده دارترین خاطرات استاجری ماست.خاطراتی بس خنده دار که ما از ترس جرات خندیدن بهشون رو نداشتیم.لعنتی من اینترن ارتوپدی بودن و سگ دو زدن رو به اینترن این آدم بودن ترجیح دادم:))))اُف بر من!!!


پسرعمه ی مادرم چند روز قبل بر اثر کنسر ریه فوت شد درحالی که قبل از مرگش گفته بود من توی زندگیم فقط دوتا آرزو داشتم که به هیچکدومش نرسیدم.یکی دیدن دخترم توی لباس سفید عروسی و یکی هم دیدنش توی مطبش به عنوان پزشک.

دخترش توی یک شهرستان دور طرح میگذرونه و این چندماه سر بیماری پدرش داغون شد.مجبور بود هر هفته مرخصی بگیره و پروازی بیاد و بره و نهایتا این اواخر علیه اش جلسه تشکیل دادن که تو طبابت رو به مسخره گرفتی و هر روز مرخصی هستی.دخترک وسط جلسه گریه کرده بود که پدرم سرطان داره و مادرم از پس کارهاش و بردنش برای شیمی درمانی برنمیاد من باید باشم پیششون و شنیده بود که تو پزشکی،باید در اختیار بیمارت باشی.دیگه بهش اجازه ی اومدن ندادن.درست در همون روزهایی که مجوز مطب توی همون شهرستان رو گرفته بود پدرش فوت شد.با دوتا آرزوی ماسیده ته قلبش.

امروز مادرم با حالی که تابحال ازش ندیده بودم و درحالی که اشک میریخت وارد اتاقم شد.بند دلم پاره شد و گفتم چی شده?زار زار اشک ریخت و گفت از روزی که گفتی دوستام دارن میرن سمت روستاهای طرحی شون غم نشسته ته دلم.گفتم چرا قربونت برم?گفت من آرزو داشتم تورو تو لباس طبابت ببینم،بری طرح بیام بهت سر بزنم ذوق کنم.بغلش کردم،مثل دختربچه ای نوازشش کردم و گفتم منم انشالله چندماه دیگه میرم طرح عزیزم،خندیدم و گفتم من میرم رزیدنتی و تو میای اونجا پیشم میمونی.آروم تر شد.

این رفتار سادات از ذهنم خارج نمیشه.سن پدر و مادرم هر روز بیشتر میشه و حساستر میشن و آسیب پذیرتر.حالا با کوچکترین حرفی دلشون میشکنه و اشک میریزن.پدر و مادری که برای بزرگ شدن و آرامش ما جون کندن حالا هرروز به بودن ما نیازمندتر میشن و آرزوهای ما هر روز از اونا دورترمون میکنن.من رویای رفتن به جایی رو دارم که اگر بهش برسم دیگه هیچوقت نمیتونم کنارشون باشم.دیگه قلبشون درد بگیره من کاری از دستم بر نمیاد.زمین بخورن من فقط میتونم بشینم و اشک بریزم.حتی اگر یک روز نباشن هم کسی به من مرخصی نمیده.

چقدر این زندگی کثیف و بی ارزش و لعنتیه.کاش بابا هیچوقت پیرتر از اینی که هست نشه.کاش سادات همینقدر که سالم هست سالم بمونه.کاش هیچوقت محتاج دست ما نباشن.کاش.کاش.کاش.

 

*دو ماه از خونه نشینی گذشتوخدایا این چهارماه باقی مونده را هم ساده کن.


وقتی از بقیه درمورد ماه های آخر مانده به امتحان دستیاری میشنیدم ته دلم خنده ام میگرفت و میگفتم من ظهر نخوابم?هع!.من تا خود امتحان هرشب فیلم نگاه میکنم که روحیه ام باز بشه!!!

حالا نزدیک به چهار ماه و اندی مونده به امتحان و خواب دوساعته ی ظهر من رسیده به چرت نیم ساعته و اکتفا به بستن چشم هام و بی محلی به طپش های قلبم.حالا از پشت میز که بلند میشم توی عضلاتم احساس گرفتگی و نکروز قریب الوقوع میکنم!

امروز روز سختی بود.عفونی خونم رو مکیده و من کاری از دستم بر نمیاد جز دعا کردن و ادامه دادن.ولی قانونی که برای خودم گذاشتم جواب داده.قانون"قورباغه ات را قورت بده"!.یعنی اول میرم سراغ مباحث سخت تر و حجیم تر که مغزم دوست داره از زیر بارشون فرار کنه و نتیجه اینکه آخر سر که خسته تر هستم فقط مباحث کوچک و ساده باقی مونده و راحت تر پیش میرم و کمتر عذاب میکشم.

 

*نگران نورولوژی هستم که هیچ هیچ هیچ بیسی براش ندارم و باید دقیقا از نقطه ی صفر شروع کنم به خوندنش و رفرنسش هم عوض شده و حتی خبر ندارم جزوه اش اومده یا نه.از عفونی جان سالم به در میبرم اما احتمالا نورو همون غول آخری باشه که زمینم میزنه.

*من بیش از دوسال هست که هر روز بلااستثنا به رشته ی مورد علاقه ام،ارتوپدی فکر کردم و دلم لرزیده و وحشت کردم و هیجان زده شدم و.و.و!اما حالا که به یاد آوریش و روحیه گرفتن احتیاج دارم وقتش رو ندارم.خنده دار نیست?!

*به بستن موقت اینجا فکر کردم اما نه،از پس این یکی بر نمیام.اینجا معشوقه ی شیرین منه که توی مشتم قایمش کردم و رهاش نمیکنم.

*من بیش از هر زمان دیگه ای به دعا احتیاج دارم.به جایی برای چنگ زدن.فراموشم نکنین.


بابت اینکه در دوران اینترنی بخش هایی که گذروندیم رو خوندم واقعا خوشحالم و الان گرچه چیزی از مطالب یادم نیست اما همینکه یک جاهایی رو هایلایت کردم و نکته ای نوشتم خودش کلی به سرعتم کمک میکنه.اما عفونی.ماه هایی که بخاطر مسائلی انقدر به هم ریخته بودم که ناهار و شامم اشک بود و به ضرب و زور قرص خودم رو خواب میکردم و نتونستم عفونی بخونم و نتیجه اش امروز بود که سر فصل داروها هزار بار مُردم و زنده شدم و تصمیم گرفتم رهاش کنم اما نکردم.با خوندن هر سطر از خدا خواستم بهم توان بده و داد و من فکر میکنم این از دعای مادرم بود که با دیدن هیبت رحم برانگیزم بغض کرده بود.من همیشه با مباحث داروها مشکل داشتم و وسواس فکری هم شده مزید بر علت و نتیجه این که خوندن یک جزوه برای بار اول واقعا بهشم فشار آورد.خداروشکر که فردا وارد بیماریها میشم و مغزم نفسی میکشه.

 

*تنها قرصی که باهاش آرامش داشتم و هیچ عارضه ای برام ایجاد نکرده بود کلا نایاب شده.به روانپزشکم پیام دادم و گفتم به دادم برس.گفت فلان قرص رو بخور،گفتم بخاطر یبوست قطعش کردم.گفت فلان قرص چی?گفتم اون که احتباس ادراری میداد و گذاشتمش کنارو نهایتا چون هیچ قرص ضد اضطرابی به اندازه ی اون قرص بی عارضه نیست و هیچ جایگزین مناسبی هم نداره دکتر مجبور شد برام یک دارو از خانواده ی آنتی سایکوتیک ها تجویز کنه!!و مسلما من قصد خوردنش رو ندارم چون شک ندارم عجیب ترین و نایاب ترین عارضه اش رو روی من میده و علی الحساب وقت رسیدگی به این امورات رو ندارم.نتیجه?نتیجه اینکه این چهار ماه رو باید بسوزم و با اضطرابم بسازم.

قرص گیر نمیاد،سایت های دانلود فیلم رو هم که زدن داغون کردن.ما واقعا چه جنس عجیبی هستیم که توی این دیوانه خانه هنوز زنده ایم و امید داریم.مثلا همین خود من به چه امید روزی چهارده ساعت مثل روبات درس میخونم وقتی میفهمم قراره کسی که هیچ تلاشی نکرده از هزار راه عجیب و غریب بیاد و جای امثال من رو بگیره?!.از خودم،از خودمون تعجب میکنم.

*بابت اشتباه زدن تاریخ ها به من ایراد نگیرین.من همینکه زنده ام شاهکار کردم.


ساعت یک بعد از ظهر بود و من از چُرت مختصرم بیدار میشدم،کورمال کورمال دست بُردم و هوهوی کولر بالاسرم را که شده دقّ دل مادرم قطع کردم.شُششش.شُررگوش دادم.باران بود.

دویدم بیرون.نگاه کردم،سیر نشدم،بیشتر نگاه کردم،بازهم سیر نشدم،بیشتر و بیشتر.نه فایده ای نداشت.و یک ساعت بعدش من دختری بودم که کف راهروی رو به در باز خونه و شُرشُر بارون درس میخوندم.امروز خدا نعمتش را در حقم تمام کرد.

*آزمون اول،جامعه ی آماری صد و شصت نفر،نفر اول.آزمون دوم،جامعه آماری پانصد و پنجاه نفر،نفر پنجاهم.بلاتکلیفی.


حالا رسیدیم به فصلی که قبل از ظهرش نور کمرنگی از پنجره ی اتاق کم نورم میاد داخل و من پاهام رو میذارم روی میز تا نور قلقلکم بده.امروز سر مبحث constipation بودم و همزمان حمام آفتاب میگرفتم که چشمم افتاد به درخت روبه روی پنجره ی اتاقم،دوتا پرنده ی قشنگ که فکر میکنم شاید بلبل بوده باشن نشستن روی یک شاخه جیک تو جیک هم.چند دقیقه ی طولانی نگاهشون کردم.هر کدوم به نوبت بالهاش رو باز میکرد و اون یکی به زیر بالهاش نوک میزد.نمیدونم شاید این هم معاشقه ای به سبک بلبل ها باشه.این روزها دم ظهر پنجره را که باز میکنم جیک جیک گنجشک ها و آواز به غایت قشنگ بلبل ها بازار شام راه انداخته.

و من از پشت پنجره ی توری دار اتاقم انگار تبعید شده ای هستم که حق دارم از تمام زیبایی دنیا فقط تصویری شبیه میدان دید مگس ها رو ببینم که توی کتاب علوم راهنمایی عکسش رو میدیدیم.و به جای دیدن آدمها فقط حق دارم صدای زن همسایه را بشنوم که روزی نهصد و نود و نُه بار پسر سرتق خودش رو صدا میکنه" مه طه"(محمد طه) و سعی میکنم ذهنم از مبحث شیرین یبوست به تصور چهره ی مه طاها منحرف نشه


لودینگ.منتظرم نتیجه ی دومین آزمون پیاپی غددی که دادم بیاد روی سایت و به امروز فکر میکنم.

ظهر که بیدار شدم هوا آفتابی بود،دم عصر نرمه بادی شروع شد و بعد صدای رعد و برق.اینجا چند هفته است که رعد و برق میاد و بارونش اما نه.چند دقیقه از دعای عاجزانه ام که خدایا ببارش،خدایا چرا گرفتیش آخه بذار بباره خب پیرمرد لجباز،نگذشته بود که بارید.فقط برای ده دقیقه ی کوتاه بارید و من زیر بارون دویدم تا مدیون دل خودم نباشم و وقتی که قطع شد گفتم مرسی مونقره ای قشنگم و مطمئن بودم که این بارون بی وقفه ی ده دقیقه ای خاصه ی خاصه برای خودم بود.روی حیاط راه رفتم و دیدم درخت مورد علاقه ام گل داده و رُزها هم،ولی گل های رنگی رنگی که سادات کاشته هنوز سبز نشدن.کرت های سبزی را دیدم و درخت و درخت و بعد برگشتم پشت میزم.سر زندگیم.

چه جالب،من فکر میکردم وقتی توی اتاقم نشستم دنیا هم از حرکت ایستاده.بیرون که رفتم اما دیدم صدای بازی بچه های همسایه میاد و جیغ و دادهاشون برای هواپیمایی که از بالای سرمون میگذشت.زندگی بدون من جریان داره اون بیرون.


بچه ها که توی روستا طرح میگذرونن و چندتایی نزدیک هم هستن گویا دور هم جمع شده بودن،پیام دادن حرفت شد دلمون برات تنگ شده،هروقت موبایلت رو روشن کردی زنگ بزن.موبایلم روشن بود،زنگ زدم و حرف زدن خوشحالم کرد.اما چه خوبه که دانه های دلمان پیدا نیست وگرنه دونستن اینکه دل من براشون تنگ نیست خوشحالشون نمیکرد.

*آزمون نفرولوژی.جامعه آماری صد و هفتاد و نُه نفر:نفر اول.آزمون دوم،جامعه ی آماری ششصد و هشتاد نفری،نفر شانزدهم.

*امروز از فکر اینکه سه ماه و نیم دیگه بیشتر نمونده وحشت کردم.من حتی بیست درصد هم آماده نیستم.


امروز، همکارم داشت از خانواده همسرش می‌گفت. اینکه تو دوران عقد‌شون مادر شوهرش تصادف می‌کنه و فوت می‌کنه و خانواده داغون می‌شه. اینکه پدر شوهر و مادرشوهرش دختر خاله پسرخاله بودن و بعد فوت ناگهانی زن، مرد دست از زندگی می‌کشه و می‌شینه تو خونه و روزی صد بار به نوه بزرگش که هشت سالشه و از طبقه بالا میاد پایین تا پیش بابابزرگش باشه می‌گه: دیگه وقتشه بمیرم.
اینکه به عنوان تازه عروس وقتی همون روز تصادف میره خونه خانواده همسر، با قابلمه مربا توت فرنگی روی گاز مواجه می‌شه که رو شعله کم داره پخته می‌شه و شیشه های خالی مربا که قرار بوده پر بشه. تو حرفاش گفت: اونجا بود که فهمیدم یهو می‌شه نبود واقعا. ارغوان نبودی ببینی.  خونه یه جوری بود انگار هیشکی حتی یه لحظه به مرگ فکر نمی‌کرده.
تو دستشویی گریه کردم. خیلی. بعدش اومدم بیرون و به احمد مسیج‌ زدم. یه جوری که حتی اگه جواب نداد و من دو‌ دقیقه دیگه مردم، یه شیشه مربا از من داشته باشه که یعنی من نمی‌خواستم‌ بمیرم.

_از کانال تلگرام ارغوان(نه اصلا هیچ وقت قاطع)

 

من اگر امشب بمیرم شیشه ی مربا که هیچ،گردی از خاطرم،چهره ام و صدای خندیدنم را کسی به یاد نمیاره.دوستانم بدون من ازدواج میکنن و جای من خالی نیست.درست تر اینکه دوستان سابقم بدون من دنیا رو تجربه میکنن و جای من خالی نیست.من فراموش شده ام و این لذت بخش ترین خوشی این دورانم بوده.تجربه ی دوری از آدمها و عدم احساس نیاز به بودنشون.من انقدر شلوغم این روزها که انگار فراموش کرده ام اگر در همین لحظه تصمیم بگیرم به کسی زنگ بزنم و چند دقیقه ای فارغ از درس باشم کسی به ذهنم نمیرسه.من خودم خواستم که قابلمه ی مرباهای توت فرنگیم رو توی سطل زباله خالی کنم،شعله ی شمع رو با انگشتم خاموش کنم و خونه ی سرد و تاریک مرتب رو پشت سرم بذارم و برم.


قبلا هم نوشته بودم که چند سال قبل یک رعنا جوان زیبا رویی ماشین من تازه راننده شده رو از جوب درآورد و من در یک نگاه حالی به حالی گشتم:))))و بعد از اون بارها در جاهای مختلف شهر به طور اتفاقی دیدمش و هربار گفتم لعنت به تو که انقدر خوشتیپی و قصه ی اون یک دقیقه پیاده شدنش از ماشینش و سوار شدنش بر ماشینم و بیرون آوردنش از جوب رو با آب و تاب برای ملت تعریف کردم و گفتم چقدر مودب و جنتلمن و جذاب بود و بعدترها فهمیدم اون کسی که مادرش از طریق یک آشنای دور شماره ی مادرم رو پیدا کرده بود و چند روز دهن خانواده رو سرویس کرده بود که پسرمون دلش اسیر گشته و بذارید یه توک پا بیایم و من ندیده پا کردم توی کفش که نمیخوام، همین برد پیت بوده!!!.حالا بعد هزارسال وسط درس خوندن یادش افتادم و دیگه تمرکز میمونه برا آدم?!نه والا:))


یک جایی از فیلم shawshank Redemption،مردی که سالهای سال در زندان زندگی کرده و همونجا پیر شده بود بالاخره برگه ی آزادی رو گرفت و بعد از گذشت سالها وسط شهری که نمیشناختش رها شد.برای من تکان دهنده ترین قسمت این فیلم معرکه جایی بود که جسم بی جان به دار آویخته شده ی اون مرد رو دیدم.مردی که بلد نبود بیرون از مرزهای زندان زندگی کنه.حتی با یادآوریش موهای تنم سیخ میشن.

دیروز برای تایید عکسهایی که برای چاپ داده بودم باید میرفتم آتلیه.فرستادنم طبقه ی بالا تا طراح رو ببینم.همه جا پُر از سفره های عقد و لباس عروس و شمع و نبات و تاج عروس بود.من با روح تاریکم اون وسط احساس غریبی میکردم و انگار نور زیادی چشمم رو میزد.مثل بچه ای که برای اولین بار دنیا رو ببینه مبهوت زیبایی هایی که فرسنگ ها ازشون دور بودم چرخ میزدم و به همه ی کسایی که از فضای بیمارستان دورن حسادت میکردم.به آرایشگری که آمده بود تا برای عروسش تاج انتخاب کنه حسادت میکردم و به خانم طراح و به آقای فیلم بردار.دردناکه برام اما من یک چیزی رو فهمیدم.اینکه حتی اگر بخوام هم نمیتونم زندگی نرمالی مثل تمام آدمهای دیگه داشته باشم.احساس میکنم مثل اون مرد فیلم هستم که حتی اگر بهم بگم ok ماراتن تمام شد آروم بگیر،بازهم انقدر به دویدن ادامه بدم تا مرگ هلاکم کنه.من الان جایی از مسیر ایستادم که حتی نمیدونم برای چی دارم جون میکنم.فقط میدونم که باید بدوم تا عقب نمونم.الان اگه کسی ازم بپرسه هنوز هم ارتوپدی?میگم فاک به تمام پیکره ی پزشکی و سیگارم رو آتیش میکنم.


بعد از قطعی اینترنت تازه اهمیت یک گروه مشاوره که مدام حواسشون بهت باشه و بهت انرژی بدن رو درک کردم.این دو روزی که از پشتیبانم و تستهایی که مدام جلوی چشممون میذاشتن دورم و باورم نمیشد یک روز بگم دلم برای دکتر مجری تنگ شده!!!

*به آزمون هام دسترسی ندارم.کی اینترنت وصل میشه?:(


همسرم قیمه درست کرده است.ترکیب جالب دارد.لپه ی افغانی،برنج پاکستانی،زردچوبه ی هندی،سیب زمینی ترکیه ای،لیمو عمانی ایرانی،ربّ گوجه ی سوری.یک ترکیب خاورمیانه ای.وقتی در قابلمه میجوشید،هر قلپ قلپش انگار بمب و موشک بود که در خاورمیانه می ترکید و گوشت هاش تکه های بدن مردمانش.

~علیرضا روشن

 

پ.ن:با قطع تلگرام درس خواندنم دچار مشکل شده و به ویس ها و جزوه هام دسترسی ندارم.سکوت میکنم.

پ.ن:دیو پشت دیو.فرشته ای در کار نیست.

پ.ن:هیچ چیز به اندازه ی تغییر رفرنس نورولوژی نمیتونست انقدر خوشحال و کیفورم کنه.همین که مجبور نیستم اون حجم عظیم نوروافتالمولوژی را حفظ کنم و احتیاجی به یاد گرفتن علایم تک تک شاخه ی شرایین مغزی در انواع مختلف سکته ندارم برای خوشبختی این روزهام کافیه.ممنون از کسی که همچین تصمیمی گرفت.

پ.ن:چقدر امروز دلگیره.تونست ساعت مطالعه ی من رو پایین بیاره.


امروز که پدر و مادرم شال و کلاه کردن و نشستن پشت ماشین و در جواب من که پرسیدم کجا?گفتن میریم یک وری(!) بیش از پیش بهشون حسودی کردم.بنظرم کسانی که یک "person" برای روزهای دلگیری که احساس میکنن باید برن یک وری! دارن،به مراتب خوشبخت تر از آدمهای تنها هستن.حالا گیریم که سر هزار و یک مساله ی پوچ بارها با هم بحث کرده باشن و گیس و گیس کشی حتی!.بنظرم کسایی که توی قلبشون جای برای دوست داشتن کسی دارن خوشبخت تر هستن از امثال من.


من اون شبی که بخاطر آفت دهانی عجیب و غریب و وحشتناکم که به هیچ درمانی جواب نمیداد و دکتر بهم گفت آفت عجیبیه و احتمالا باید بیوپسی بشه،با حالت تهوع از شدت اضطراب برگشتم خونه و با چهارصدتا تست عقب افتاده ی ریه مواجه شدم که بخاطر دکتر رفتن نتونسته بودم بزنمشون.اون شب رفتم تو اتاقم و یک نفس اون چهارصدتا تست رو زدم و ساعت کرنومتر رو به 12ساعت که حداقل درس خوندنمه رسوندم،بعد با خیال راحت اومدم بیرون و شروع کردم گریه کردن و سادات هم پا به پام گریه کرد.میخوام بگم من توی اون شرایط کوتاه نیومدم،دیگه قطعی اینترنت و دوری از برنامه ام چیزی نیست که تم بده.

اگر بتونم برنامه ی چهارده روزه ی اطفالم رو دوازده روزه تمام کنم و دو روز رو saveکنم برای مینورهایی که توی برنامه ام بهشون ظلم شده حداقل نیمی از دغدغه ام کم میشه.و اگر بتونم جراحی رو به جای 9روز توی 8/5روز تمام کنم که دیگه میمیرم از خوشیمیتونم?این دیگه پرسیدن نداره!

*رسما هشت ماه از شروع خواندنم و سه ماه از خونه نشینیم گذشت.برای اتمام این سه ماه باقی مانده اش لحظه شماری میکنم.


برادرم چهارشاخه گل رُز را از حیاط اداره اش چیده و دم ظهر کسل کننده ی پاییزی برایم آورده.بی رمقم،بی انگیزه،خسته و عصبی از این درس خواندن های بی تمرکز اما هر از چند دقیقه یکبار چشمم به این حجم صورتی روی میزم می اُفته و به خودم نهیب میزنم بخاطر دست های خسته ای که ساعت دوی بعدازظهر سرد و کسل کننده ی این روز پاییزی بی برف بارون این ها را برات چیده زنده باش.و با قدرت بیشتری نفس میفرستم تو ریه هام.


باید وصیت نامه ای داشتم باشم که بنویسم روحم در آرامش نخواهد بود اگر در مراسم ختمم صدایی جز صدای "ابی" جآنم به گوش روح سرگردانم برسه.باید بنویسم تا زنده بودم خط قرآنی نخواندم پس دم رفتن با صدای قرآن ریاکارم نکنید و از یک جایی به بعد با نماز آرامش نگرفتم و به معنویت نرسیدم پس بر مرده ی من نماز مگذارید.اما،اما من با ابی شبی هزار بار عاشق شدم،خندیدم،رنج دوری کشیدم،رو به قبله رقصیدم.من با ابی زندگی کردم پس بگذارید با ابی بمیرم.


یکی از ترسهام اینه که یک روز از خواب بیدار شم و ببینم حرفهام تمام شده.

 

*ظهرها که از چُرت کوتاهم بیدار میشم و میرم سمت توالت،پدر و مادرم رو میبینم که هر کدوم یک گوشه اطراف بخاری ولو شدن و لای پتو خزیدن.چند لحظه می ایستم،به این قاب نگاه میکنم،بغض میکنم و یادم نمیاد آخرین بار توی زندگیم کی انقدر راحت و بی دغدغه خواب بودم،با حال بد ناشی از حسادت و درماندگی میرم که آبی به صورتم بزنم و کارم رو ادامه بدم.من دو سال میشه که هر روز اضطراب داشتم و خوشی های لحظه ای هم چاره نبوده.اینها باعث میشه نسبت به اُرتوی عزیزم مردد بشم.اینا باعث میشه من به رشته هایی مثل رادیو فکر کنم که حتی ذره ای،ذره ای دوستش ندارم.هر وقت حتی برای لحظه ای فکر رشته ای غیر از ارتو به ذهنم میرسه عذاب وجدان میگیرم.من اگر قید این رشته را بزنم_که بعید هم نیست_هیچوقت خودم را نخواهم بخشید.


هروقت از جاده ی پیچ در پیچ حاشیه ی شهر رد میشیم پدرم خاطره ی تکراری اش از چهل سال قبل رو برای بار هزارم تعریف میکنه.خاطره ی سالی که خوک های جدید روی کار اومده بودن و خوک های قبلی که سرنگون شده بودن رو توی توی گونی های بزرگی میکردن و از این صخره ها و کوه های سنگی بلند اطراف شهر پرت میکردن پایین.پدرم اون سالها جوانی بوده به سن و سال حالای ما.چهار سال کوچکتر یا بزرگترش فرقی نمیکنه.سالها گذشته اما پدرم خاطره ی فریادهای مردهای توی گونی که از ارتفاعات شاید چندصد متری به پایین پرت میشدن رو فراموش نکرده.پدرم هر بار این خاطره رو که انگار تاریک ترین و غیرقابل باورترین بخش حافظه اش باشه تعریف میکنه و از این کار خسته نمیشه.این جنایت ها توی هیچ کتاب تاریخی ثبت نشدن اما انگار فراموش کردند که ذهن آدمها رو نمیشه پاک کرد.حالا من در این برهه از تاریخ انگار جای جوانی های پدرم ایستادم،نگاه میکنم،حیرت میکنم و فجایع رو توی کورترین قسمت حافظه ام ثبت میکنم و تا بعدها با تعریف کردن هزار باره شون نسل های بعدم رو کلافه کنم.


تمام مدتی که روی تخت دراز کشیدم از کمردرد و دردشکم به خودم پیچیدم.مقاومت بیشتر فایده نداشت انگار و باید دست به دامن ژلوفنی میگرفتم که این چندماه همدرد من بود.بخاری را روشن کردم و خزیدم زیر پتو.عقربه های لعنتی ساعت تیک تیک حرکت میکنن و من از برنامه ام عقب می اُفتم.باید دردها رو فراموش کنم،باید یا علی بگم بلند شم و فاتحه ی اطفال رو بخونم.

 

نیم ساعتم سوخت شد و رفت توی هوا.


*سه ساعت آخرشبم رو برنامه ریزی کرده بودم یک voice درسی گوش کنم و حالا میبینم نمیتونم به تلگرام وصل بشم و درنتیجه نخواهم توانست دانلودش کنم و از طرفی آخرشب اونقدر سرحال نیستم که بخوام درس جدید بخونم.به زانوی کی شلیک کنم?!

 

*روزها فقط اون ساعتی که سادات با لیوان شیرکاکائوی داغ میاد توی اتاقم و من دلم میخواد جهان همینجا متوقف بشه.

*خطاب به هیچکس گفتم این یارو که پایان نامه ام رو دادم بنویسه میگه دو هفته ی دیگه بهم زنگ بزن،یادم بندازین و خب انتظار نداشتم کسی از توی هیچ اتاقی صدام رو شنیده باشه.امروز رفتم توی اتاق مادرم و دیدم روی یک کاغذ نوشته"تاریخ فلان فلان فلان،گلسا برای پایان نامه تماس بگیره".این زن تمام تمام تمام انگیزه ی من برای زندگی کردنه.


امروز تمام امیدم از خوندن اینه که آخرشب برسه،دوشی بگیرم،مسواک بزنم،آهنگ دهه شصتی پلی کنم،برقصم و صورتم رو بند بندازم و هیچ ایده ای ندارم که چطور میتونم همه ی این کارها رو طی چهل و پنج دقیقه ای که وقت دارم انجام بدم.

 

*من از آدمی که هستم تعجب میکنم.امروز به مادرم گفتم نمیدونم به چه منبع انرژی وصلم که تمام نمیشه.امیدوارم که تمام نشه البته!


از دردهای این روزهام این که درسی که بارها با هزار وسواس خوندم رو باز میکنم و انگار که بار اوله چشمم به این جملات می اُفته.

از دردهای این روزهام اینکه بعد از روزهای پیاپی 13_14ساعت درس خوندن انگار روی نقطه ی صفرم.درس های تلنبار شده.

اینکه روزی هزاربار میگم نمیشه و هربار پشت بندش به خودم قوت قلب دوباره میدم.زمین میخورم و بلند میشم.خاک های روی زانوهام رو با دستم میتم و به دویدن ادامه میدم.کاش هرچه زودتر بگذره.حالا که سرنوشت من کشیده شده به جایی که در هر دوره ی زمانی دارم برای هرچه زودتر گذشتن اون دوره دعا میکنم پس ای کاش که این جهنم هم هرچه زودتر بگذره و برم به جهنم بعدی.


جراحی و اطفال رو که قرار بود بیست و چهار روزه بخونم،هجده و نیم روزه تمام کردم.امشب که قبل از دراز کشیدن توی تختم ایستادم رو به روی برنامه ی چسبیده به دیوارم و با وسواس روی جراحی خط کشیدم حس خوبی داشتم.در اون لحظه دلم نمیخواست به دو ساعت قبل ترش فکر کنم که سر تست های جراحی و مسلط نبودنم انقدر فشار روانی بهم وارد شد که از سر درماندگی سرم رو گذاشتم روی میز و چشمهام خیس شد.به خودم میگم رفرنس جراحی عوض شده و ترجمه ی به درد بخوری هم ازش در دست نیست،خب که چی?الان اوضاع همه همینه.دارم سعی میکنم با این حرفها از بار روانیم کم کنم.نمیخوام به تغییر رفرنس ها فکر کنم و اینکه قراره از قسمتهای تغییر کرده چندتا سوال بیاد و من چندتا رو غلط خواهم زد.الان میخوام به این فکر کنم که از فردا ن رو شروع میکنم و ن مباحثش سبک تره و باید بتونم شش روز ن رو پنج روزه تمام کنم.

ّ*پدرم فردا جراحی میشن و دختری که با هزار آرزو و امید چشم به پزشک شدنش دوختن نمیتونه پشت در اتاق عمل باشه.دلم براشون میسوزه که انقدر برام زحمت کشیدن اما نتیجه ای ندیدن.


برای پدرم ماجرای انصراف تمام دوازده رزیدنت ن دانشگاه شیراز رو در اعتراض به ابیوز سال بالایی هاشون تعریف کردم،کمی توی فکر رفت و گفت بابا نگرانتم و من با صدای بلند خندیدم.چند دقیقه ی بعد صداش رو میشنیدم که آروم خطاب به مادرم میگفت این با یه وجب قد میخواد بره اُرتوپدی اذیتش میکنن بخدا.از توی اتاقم صدا زدم که واقعا تا الان فکر میکردین قراره نازم کنن بابا?

 

من این روزها اضطراب تمام درس های فراموش شده ام رو دارم و واقعا برای اولین بار طی این مدت از نتیجه ای که قراره بیارم نگرانم و خب حقیقتش رو بگم زیاد امیدوار نیستم و از طرفی هیچ هیچ هیچ ایده ای ندارم که قراره چه رشته ای رو انتخاب کنم.یعنی اگر الان بهم بگن تو رتبه ی یک شدی هم زیاد تفاوتی به حالم نمیکنه چون هیچ میلی به رشته های تاپ ندارم و ارتوپدی هم کههوف!

*مجبور شدم اکسترای داخلی بگنجونم توی برنامه ام چون فراموش شدن هر درسی رو میتونم گوشه ی دلم جا بدم اما داخلی رو چه خاکی بر سرم بریزم.امیدوارم برنامه ی اصلیم جا برای این اکسترا بذاره.

*برنامه ای که برام ریختن کمپلکسی از اشتباهاته.باید طی یک هفته ی آینده خودم بشینم و برنامه ی جدید بریزم.

*دقیقا روز بعد از جشن فارغ التحصیلی یعنی دوم شهریورماه بود که خونه نشینی من شروع شد و در اون بتزه ی زمانی به ماه های پیش رو که نگاه میکردم انگار هزار قرن رو میدیدم.خوب یادمه با خودم میگفتم یعنی میشه آبان برسه?و الان آذر از نیمه گذشته.این عمر منه که میگذره اما از گذرش در این برهه خوشحالم.


پی چندتا برگه کاغذ سفید میگشتم تا چیزی رو یادداشت کنم.دست کردم توی کشو و یکی از چنددفترچه ی رنگ و وارنگی که برای یادداشت مریض های بخش های مختلفم خریده بودم رو کشیدم بیرون.دفترچه ی بنفش رنگ.جراحی.

ورق زدم.

تخت 2:PT و INR رو پیگیری(همه ی جملات رو به خاطر عجله داشتن ناقص نوشتم)

MRIتخت 8

12ترخیص

فرشته بهادری:ESRفلان و CBCبهمان

صغری تخت 7سردرد

حسین تخت9 :def_gas_(منظورم این بوده که هنوز بعد از جراحی عملکرد روده اش برنگشته و دفع گاز و مدفوع نداشته)

عزت الله:باکتری few

و همینطور تمام صفحات این دفترچه پر شدن.پر شدن با خاطرات مریض هایی که باید با انگشت های ما TR میشدن و پوشک های پُر از گُه.پر شدن با استرس هایی که یک اینترن داشته و نکاتی که سعی میکرده با گذاشتن کلید فراموش نکنه و بتونه حین راند زیرچشمی بهشون نگاهی بندازه.صفحات عمر من.

دلم هیچ تنگ نشد.


       

 

باید بنویسم از این روزهای ساعت پنج صبح بیدار شدن و دویدن و غذا را نجویده قورت دادن,این روزهای اضافه وزن و دوری و دلتنگی تمام دنیا و این روزهای سیزده چهارده ساعت درس خوندن.من این روزها رو با این عکس دوام آوردم.با این امید.با این شوق.

هرچند این بیمار بخاطر آمبولی چربی چندساعت بعد از جراحی طولانی و سخت اکسپایر شد و من هنوز حیرت و اندوه استادم رو بعد شنیدن این خبر و دویدنش تا بخش و فحاشی همراه های بیمار که ناباورانه به جسد پسرک جوان شون نگاه میکردن و باور نمیکردن ممکنه یک نفر از شکستگی پا بمیره و اضطراب اون روز رو فراموش نکردم اما من در این برهه ی سخت زندگیم به چیزی برای چنگ زدن و ادامه دادن نیاز دارم و هیچ چیز به اندازه ی این عکس من رو مصمم نمیکنه.

باید بنویسم از گلهای روی میزم.از هفت شاخه گل رز با رنگها و شکل های جور واجور که برادرم آورده و از نرگسی که خودم مثل فرفره دویدم توی باغچه,چیدمش و دویدم پشت میزم تا از این دقایق نامرد عقب نیفتم.باید بنویسم از بلاتکلیفی.از آزمون جامعی که به زودی خواهم داشت و اضطرابی که فکر نتیجه اش به دلم میندازه.از براردم که یک ماهه صداش رو نشنیدم چون وقت ندارم و از پدرم که امروز پانسمانش رو عوض کردم.آخ از پدر و مادرم که بعد ترخیص از بیمارستان و جور نشدن مرخصی ساعتی برادرم,حاضر نشده بودن زنگ بزنن که برم دنبالشون و با آژانس آمده بودن خونه.که به هیچکس حرفی از عمل نزدن تا عیادتی پیش نیاد به خاطر من.به خاطر من.

از بی پولی و استرسی که بابت هزینه ی پایان نامه ام دارم.از شوقی که برای کار کردن دارم.از لحظه شماری برای شب یلدا که میتونم بعد چندماه برم آرایشگاه.از اینکه موقع دیدن عکس دوستم و لاک نقره ای روی ناخنش بغض کردم و یادم افتاد چند ماهه لاک نزدم.

میگذره.این روزها میگذره و من به نتیجه چشم ندارم.من به این عکس چشم دارم و دل جوان طفلکیم.


دوستم در یک منطقه ی دورافتاده طرح میگذرونه.تعریف میکرد از مرد خوشتیپی که چند روز قبل برای چکاپ اومده مرکزش و اینکه بین اونهمه مردم بومی که زبان شون رو نمیفهمه دیدن این آدم چه حالی بهش داده.مثل اینکه طرف مهندس شرکت گاز بوده و موقتی اونجا کار میکرده.بهش میگم استتوسکوپ گذاشتی رو قلبش?میگه نه هول شده بودم یادم رفت.میگم لامصب نگو که دست نزدی ببینی پکتورالیس و دلتوئیدش مالی هست یا نه?میگه روم سیاه حواسم نبود.میگم لعنت بهت!حداقل بهش میگفتی فلان مشکل رو داری باید هر هفته برای ویزیت بیای!میگه خداا چرا به فکر خودم نرسید!

خلاصه که گفتم هفته ی آینده به بهانه ی معاینه ی موی مهندسین گاز و بررسی از نظر شپش و گال میری شرکت نفت و کار رو یکسره میکنی.

چند وقت بود قدّ امشب نخندیده بودم?


برنامه ام برای بعد امتحان این بود که در کنار شروع طرح،زبان بخونم و اگر سرنوشتم سمت اُرتو افتاد ویدیوی جااندازی شکستگی ها و دررفتگی ها و گچ گیری و غیره ببینم و درس بخونم.اما همین الان نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم به جای همه ی این کارها اگر از خدا عمری گرفتم به صورت تخصصی و فول تایم با معلم خصوصی پوکر یاد بگیرم:)


نشستم و از نو برنامه ام رو نوشتم و روزهایی که save کرده بودم رو بهش اضافه کردم و لطفش این بود که فهمیدم اوضاع اون قدری که تصور میکردم خوب نیست و بازهم برنامه ی فشرده ای شد و اگر خدای نکرده چند ساعت مشکلی پیش بیاد مساوی هست با حذف درسی که باید طی اون چند ساعت میخوندم و نتیجتا بی جواب موندن اون درس توی آزمون.دوتا آزمون ن دادم که نتیجه ی هر دو بد بود و در عجبم که هنوز هم توی هر آزمون حداقل یک یا دو غلط از سر بی دقتی دارم که غالبا همون سوالاتی هستن که با اطمینان زدم.از فردا پنجاه و دو روز وقت دارم تا یک امتحان جامع که اگر خدای نکرده نتیجه اش خوب نشه توانایی گرفتن بخش زیادی از اعتماد به نفسم رو داره.

پست امشب قرار بود از وصف بوی نرگس ها که از صبح مستم کردن شروع بشه و به بوسه ی دم رفتن برادرم ختم اما با استرس برنامه شروع شد و با هیجان مرور چند روزه ی اکسترای داخلی که گنجوندم لا لوی درسها تمامش میکنم.

~هرشب که عنوان رو به اسم تاریخ هر روز وارد میکنم،عنوان های هم نام قبلی که استفاده کردم میان بالا و من از دیدن"بیست و دوم اردیبهشت ماه نود و هشت" قند توی دلم آب میشه و میگم دیدی گذشت?


قرار گذاشته بودم فردا به یُمن یلدا برم آرایشگاه و از پیکره ی میمون به پیکره ی انسان تبدیل بشم و الان میبینم آرایشگرم عکس یک شمع با روبان سیاه رو گذاشته پروفایلش و با این اوصاف شعورم اجازه نمیده بهش پیام بدم که برام نوبت بذاره.نکنه نامادری سفیدبرفی به زیباییم حسادت کرده:))) و با یک طلسم کاری کرده من تا آخر عمرم نتونم برم آرایشگاه?!!.امیدوارم رفع این طلسم با بوسه ی یک شاهزاده ی سوار بر اسب سفید نباشه فقط:)))

 

+امروز اوج self talking من بود و نمیتونم توصیف کنم چقدر فشار روحی رو تحمل کردم.یک جاهایی دندون هام رو از خشم روی هم فشار میدادم و میلرزیدمکاش میشد تمام اون وقایع را از کودکی تابحال فراموش کنم،کاش به اون قسمت حافظه ام دسترسی داشتم.من از پرسونالیتی خودم رنج میبرم و هر روز بیشتر از روز قبل به تراپی احتیاج پیدا میکنم.امروز میتونستم با بیان چند جمله مسبب تمام رنج هام رو طوری از نظر روحی تخریب کنم که هیچ روان درمانگری نتونه درستش کنه،میتونستم به راحتی اشکش رو در بیارم اما نخواستم.


هوای خونه غمگین بود.هر کسی به طریقی خودش رو خواب کرد و دودش رفت توی چشم من که تازه شبم از الان شروع میشه.پهن شدم روی تخت و آهنگ"هزار و یک شب" ابی توی سرم پلی میشه و باهاش میخونمبه عکسی که پسرک رذل همکلاسیم از عقدش گذاشته نگاه میکنم و توی دلم برای دخترک زیبا غصه میخورم.بنظرم موقع تحقیق از خواستگارتون به جای مراجعه به دوست و آشنا،از همکلاسی هاش چندتا سوال بپرسین.اون دختر به ذهنش هم خطور نمیکنه ما چه چیزهایی از همسرش با همین دو چشم روی کلّه دیدیم.اون دختر لابد خوشحاله که همسرش پزشکه و قیافه ی خوبی هم داره و اقوامش هم برای بختش،به به میکنن.

خیلی وقت میگذره از آخرین باری که گفتم ازدواج نکنید خواهرانم،برادرانم و خب حالا بعد مدتها دوباره همین مهم رو خاطر نشان میکنم.!


دوستم پرسیده بود اونجا بارون میاد و من چند ثانیه مکث کرده و جواب داده بودم نمیدونم،آره فکر کنم میاد یه صدایی میشنیدم.

از این جوابی که دادم غصه ام گرفت.یه روزی به مادرم میگفتم تنها پدیده ی این دنیا که هیچوقت برام تکراری نمیشه تماشای نم نم بارونه و حالا تمام بعدازظهر و عصر بارون نم نم بود که میبارید و من حتی بهش توجه نکرده بودم.امروز هم بارون بارید.به روال دیروز نم نمک و بی آزار اما این بارن در تمام تایم های استراحتم اول دویدم،در رو باز کردم،نفس کشیدم و برگشتم سر درسم.سر ظهر خودم رو پیچیدم لای لباس گرم،دویدم زیر بارون و با همون سرعت برگشتم توی خونه و توجیهم این بود که اگر نرم کفران نعمت میشه.

کاش بارش های امسال تا بعد امتحان دستیاری هم کش بیاد و من این یک سال عمرم رو بدون قدم زدن زیر بارون خط نزده باشم.

 

*من فصل اول تا سوم پایان نامه ام رو خودم نوشته بودم و داده هام رو آنالیز کرده بودم و چون وقت نوشتن فصول چهارم و پنجمش رو نداشتم سپردمش به یک نفر دیگه.کاری که بعضی از دوستهام تا یک و نیم میلیون هم براشون آب خورده بود و من نگران این بودم که اگر این بنده خدا هم همچین مبلغی بخواد چه گلی به سرم بگیرم.امشب که ایمیل زد مبلغ شما دویست و پنجاه هزارتومن میشه از خوشحالی دلم میخواست جیغ بزنم.من بابت این مدت خوندنم و کتابهام و جزوه هایی که کپی میزنم و هرچیزی که میخرم حتی یک قرون از پدر و مادرم نگرفتم(به جز پول گروه مشاوره که از توانم خارجه) و نمیخواستم بابت پایان نامه هم بگیرم که خداروشکر مبلغش درحدی هست که خودم بپردازمش.توی این چندماه آخر که یکسره درحال خوندن بودم اصلا به حقوق اینترنیم دست نزدم برای همچین روزهایی.شاید یک سال میشه که برای دل خودم هیچی نخریدم و از همه چی زدم تا دستم جلوی کسی دراز نباشه چون معتقدم پدر و مادر ما گناه نکردن که بابت بچه دار شدن و چرا باید تاوان پس بدن و همینطور اعتقاد دارم دیگه الان درآمدشون باید خرج گشت و گذار خودشون باشه و میدونی دردم کجاست?اینکه من با این اخلاقم که از هر خرج اضافه ای میزدم تا از کسی پول نخوام،اگر دستیاری قبول بشم مثل انگل تا پنج سال به جیب پدر و مادر طفلکیم وصل میشم و نگرانی مادرم از خونه ای که باید برام اجاره کنن و وسایلش و پول پیش و هزار خرج دیگه رو به وضوح میفهمم هرچند هیچوقت کوچکترین حرفی نمیزنه.به این چیرها که فکر میکنم دلم مچاله میشه.


نوشتم و پاک کردم.همین بس که بعد از اون روزی که بابت آفت دهانیم به پزشک مراجعه کردم،امروز بدترین و سخت ترین روز حداقل یک سال اخیرم بود.از این به بعد انگیزه ام از درس خوندن قبولی نیست،هرچه زودتر فارغ التحصیل شدن و خط خوردن اسمم از لیست دانشجوهای نگون بخت این دانشگاه نکبتی هست که کلکسیونی از کارمندهای نفهم و ناآگاه به وظایف شون رو دور هم جمع کرده که خوراکی بخورن و در مورد مدل لباس نظر بدن.

هنوز مدارکم رو ندادن و این یعنی تا حداقل شنبه نمیتونم ثبت نام کنم.این سرنوشت مثلا استعداد درخشان(پوق)این دانشگاهه وای به حال بقیه.گوه به اون دانشگاهی که من استعداد درخشانش باشم و تو کارمندش.تف بهتون!


انقدر حالم بده که اگه یکی بهم تلنگری بزنه میزنم زیر گریه.این چندمین آزمون پیاپی هست که گند میزنم و نمیتونم دلیلش رو پیدا کنم.چرا وقتی خوب میخونم نتیجه اش این میشه?

نکنه فقط فکر میکنم که خوب میخونم?.

 

+امروز بابت گرفتن گواهی تحصیل و گواهی صلاحیت بالینی که برای آزمون دستیاری لازمشون داریم رفتم دانشکده و وقتم گرفته شد اما به خودم قول دادم حتی اگه زخم بستر بگیرم ولی به مباحثم برسم.ساعت ده شبه و من سیزده ساعت و نیم درس خوندم،به تمام مباحث تعیین شده رسیدم و یک آزمون دادم که خب.بیخیال.

 

+کامنت های این پست رو تایید نمیکنم.یعنی دل و دماغش رو ندارم واقعا.


و اما ماجرا.

ماجرا انقدر پیچیده ست که بیان جزئیاتش ده تا پست جا داره برای نوشتن اما اصل کلامش.برای ثبت نام امتحان دستیاری باید فرمی مبنی بر تایید اینکه میتونم طبق ماده ی فلان قانون فلان استعدادهای درخشان با شرایط استریتی امتحان بدم رو از دانشگاه میگرفتم.گویا(من دیروز فهمیدم)یه قانونی هست به اسم zاسکور?یا zاسکوئور??نمیدونم اما مثل اینکه طبق فرمولی نمره ی معدل رو با نمره ی امتحان پره انترنی جمع میزنن و اگه به یک حد نسابی برسوی میتونی فقط یکبار اون هم در سال آخر اینترنی به عنوان استریت امتحان بدی و این فرد حق نداره پایان نامه اش رو نگه داره و دفاع نکنه و بعد از تحصیلش امتحان بده(کاری که من دارم میکنم) و گویا این بند شامل من میشده و بدون اینکه یک کلمه بهم اطلاع بدن سال قبل به عنوان همین"z چی چی" معرفیم کردن وزارت خونه و تایید شدم و اصلا بهم خبر ندادن که میتونی امتحان بدی و اگر ندی فرصتت رفته،و امسال که من اقدام کردم برای گرفتن نامه بازهم احمق ها اینو در نظر نگرفتن که من طبق قانون استعداهای درخشان هم استریت هستم و استعداد درخشان قانونش متفاوته و میتونی تا شش ماه پایان نامه ات رو دفاع نکنی و بشینی بخونی و روانی ها دوباره امسال هم منو به عنوان همون zفلان معرفی کردن و جواب وزارت خونه این بود که دانشجوتون پارسال باید امتحان میداده و فرصتش از دست رفته.دنیا رو سرم آوار بود.فقط اشک میریختم.باید ثبت نام میکردم و به نامه ی تایید نیاز داشتم و بهم نمیدادن و فرصت ثبت نام داشت تمام میشد.دویدم،زمین خوردم،گریه کردم،مادرم به حال من گریه کرد،پدرم غذا نمیخورد،برادرم تمام دوندگی هام رو انجام داد و هر روز تا ساعت سه بعدازظهر توی دانشگاه بدو بدو کرد برام.من از قوانین خبر نداشتم و فقط میدونستم دیگه دلم نمیخواد این پروسه ای که طی یک سال اخیر پشت سر گذاشتم رو از سر بگذرونم.دیگه نمیخوام هر روز سحر تا دل شب درس بخونم.دیگه نمیتونم.این یک هفته برای من هفت هزارسال گذشت.گذشت تا ظهر امروز ساعت 2:30بعدازظهر که توی اشک هام شنا میکردم برادرم زنگ زد و گفت شیرینی منو آماده کن.تمام این مدت مسئول EDC دانشگاه که همیشه باهاش در ارتباط بودم و کاملا مارو در جریان وقایع مربوط به مشمولین استعدادهای درخشان میذاشت دنبال کارهام بود و بهم میگفت تو هیچ مشکلی نداری اصلا نگران نباش درست میشه اما من فقط پشت تلفن گریه میکردم.نمیدونم از دعای خانواده ام بود یا گریه های خودم یا دعای شما که کارم درست شد و از چیزی که حقم بود بخاطر نفهمی یه کارمند احمق ناآگاه به قوانین محروم نشدم.فقط منتظرم امتحانم تموم شه برم ببینمش و بگم نکبت تو که اسم ما رو میدی به وزارت خونه نباید یک کلمه به من بگی که تو همچین آپشنی شاملت میشه و اگه امتحان ندی از دستت میره?اگه من فقط مشمول همون قانون z بودم و شرایط استعداددرخشانی رو نداشتم الان چه خاکی باید بر سرم میریختم وقتی اینهمه پول خرج کردم،عمرم رو صرف کردم،خانواده ام رو سختی دادم،خودم رو از طرح محروم کردم و.و.و.

اما خدارو هزار بار شکر که درست شد.اگه دعام کردید که مرسی،اثر داشت انگار.خدا هیچ کسی رو تو این موقعیت قرار نده.


انقدر فول استرس بودم که مجبور شدم به رئیس دانشکده!!!مون که ارتوپد جانم هستن پیام بدم و بگم حاجی کارمندات دهن مارو سرویس کردن و من هنوز ثبت نام نکردم.گفت برو بشین درستو بخون و من مُردم از خنده با این پیامش.براش توضیح دادم چکار کردن و گفت درست میشه نگران نباش.من واقعا دلم برای اینترنی ارتوپدی تنگ شده و شبهای آنکالی این دکتر.روزهایی که شاید آخرین خاطرات من از ارتوپدی باشن.

دارم سعی میکنم مدیریت استرس کنم و باید بگم که ر***.امیدوارم فردا به خیر بگذره.


اگر یک نفر توی دنیا باشه که واقعا بهش حسادت کنم اون مهشیده.

لعنتی هر صبح چشماش رو که باز میکنه چشم تو چشم کسی میشه که من آرزو دارم تا زنده ام و زنده ست بتونم قدر یک شب با صداش برقصم و عشق کنم.تف!

 

*اگر همین الان یک نفر آهنگ هزار و یک شب ابی رو برای خود خود خودم بخونه چشام رو میبندم و میگم یس و تمام!


غصه خوردن و فحش دادن و نفرین کردن و مشت کوبیدن و اشک ریختن و کلافه شدن چیزی نصیبم نمیکنه جز کم شدن ساعت مطالعه ام.میخوام از این زاویه بهش نگاه کنم که رزیدنت ارتوپدی ام و حالا قراره بعد از یک کشیک نود و خوردی ساعته ی سخت برم خونه و از دو روز قبل برای دوش گرفتن و چند ساعت ولو شدن برنامه ریزی و لحظه شماری کردم و درست وقتی که کارم تمام شده و کوله ام رو برداشتم،سال بالایی بی شعور و عوضیم اومده و میگه تا دو روز دیگه حق خونه رفتن نداری.چه حالیه?چه حالی رو به مرگیه?.میخوام اون حال رو تصور کنم و براش آمادگی داشته باشم.گور بابای اونایی که دارن با تغییر دادن مکرر تاریخ مهمترین امتحان زندگی ما آقازاده های عزیزشون رو به امتحان میرسونن.ما تو این خاک بزرگ شدیم و درد کشیدن رو یاد گرفتیم،تیرتون به سنگ خواهد خورد عوضی ها!

 

*بیچاره اون پسرهایی که دفترچه ی سربازی پست کردن و باید از اول اسفند برن سربازی و گند بخوره به درس خوندن شون.بیچاره اون اینترن هایی که مرخصی گرفته بودن و باید از اول اسفند برگردن بخش.بیچاره من که طبق قوانین میتونستم یک نیمسال پایان نامه ام رو عقب بندازم و باید تا پایان اسفند فارغ التحصیل شده باشم و نمیدونم میشه یا نه.این نیز بگذرد.


یک شهر کوچیک_بهتره بگم یه شهر که از اول تا آخرش یه خیابون درازه و طی کردنش سرجمع نیم ساعت طول میکشه_ نزدیک روستای پدریم هست که در نظرش گرفتم برای طرح.دو طرف تمام کوچه هاش چنارهای بلند و درخت های بید لیلی داره و وسط بولوار اصلی شهرش پر از گلهای رُز رنگ و وارنگه.فردا برادرم میره با مسئول شبکه صحبت کنه و ببینه برای اون سه چهار ماهی که من بیکار هستم به پزشک احتیاج دارن یا نه.البته اگه نیاز داشته باشن هم به عنوان پزشک جانشین میرم و حقوقم کمتره اما برام مهم نیست.دلم میخواد اون سه ماه رو نفس بکشم و رو به کوچه ی پر از چنار کتاب بخونم و رویا ببافم.

اگه جور نشه دلم خیلی میشکنه جدا:(

 

*بعدا نوشت:با دوستام صحبت کردم گفتن پزشکای اون مرکز پنج ماهه که حقوق نگرفتن و مگه به سرت زده بخوای بری اونجا?و خب انقدری بی پول هستم که بتونم قید درختای چنار رو بزنم.هق هق حتی!


از روزی که من شروع کردم به خوندن برای دستیاری تا الان هر حادثه ی تاریخی که ممکن بود رو تجربه کردیم.سیل اومد،زله شد،تحریم ها کمرشکن شدن،شورش داخلی رخ داد،عده ی زیادی جوون کشته شدن،یکی از ده فرد مهم کشوری شهید شد و این روند ادامه داره.خلاصه میگم دعا کنید این دو ماه زودتر بگذره وگرنه عواقبش با خودتون.

 

*البته یک احتمال هم اینه که انقدر پیش بریم تا روز امتحان امام زمان ظهور کنه!


امروز رکورد خودم رو زدم و پنج ساعت پیاپی بدون پا شدن از پشت میز درس خوندم.ساعت دو بعد از ظهر نشستم پشت میز و هفت بعد از ظهر بخاطر آلارم مثانه ام بلند شدم.من اصولا اعتقادی به این سوسول بازی که میگن یک و نیم ساعت درس بخونید و نیم ساعت استراحت کنید ندارم،والا!


چندوقت قبل خانم متاهلی از آشناها چشمش افتاد به موهای پاهام و گفت شیو نمیکنی?گفتم درحال حاضر حوصله ندارم.با حسرت گفت خوشبحالت،من که دیگه فقط دست خودم نیست نمیتونم.

من از زوایای مختلفی به دلایلم برای ازدواج نکردن فکر کرده بودم ولی هیچوقت به ذهنم نرسیده بود که مالکیت بدن خودمم خواه ناخواه کم و بیش از دستم میره و توی ذهنم در کنار از دست رفتن مالکیت تخت خواب و جبر شنیدن فیش فیش نفس کشیدن یک غول گنده بیخ گوشم،اجبار به تند تند شیو کردن موهای بی زبون بدنمم اضافه کردم و دلایلم محکم تر شد.حالا که بخاطر امتحان رزیدنتی تبدیل شدم به یک میمون قشنگ که خودم دوستش دارم میخوام فخر بفروشم به تمام متاهلین دنیا و بگم متاسفم،آپشن های زیادی رو از دست دادین:))


همگروهی سابقم مجتبی داره برای امتحان دستیاری میخونه.امروز ویس فرستاده به همون سبک خودش که واااای گلی دلم برات اقد شده توله:/.میگم خوب میخونی?میگه اره بابا روزی دو ساعت رو میخونم دیگه:/

میگم پولداری و ماشین فلان و خونه مستقل و دوست دخترای فراوون به هرحال وقت آدمو میگیرن دیگه،میگه آ قربون دختر چیز فهم:))))

میگم مجتبی تو که دستت به دهنت میرسه،منم که دختر با کمالاتی ام خب لامصب چشماتو باز کن.خرج از تو درس خوندن از من.میگه ***(قابل پخش نیست متاسفانه)!

چشمم افتاد به پیامایی که قبلا در دوران اینترنی رد و بدل کردیمیه جا مجتبی اینترن طب بود و من میخواستم از پاویون ازش بخوام برای مریض اورژانسم اوردری که رزیدنت داده بود رو بذاره.نوشتم مجتبی جون?

جواب داد جون جون نکن بگو چی میخوای!!!:))))))

یه ساعت خندیدم به روزگاری که داشتیم.

یادش به خیر?!


دو ماه مونده به امتحان و من هنوز سه تا درس رو اصلا تابحال در عمرم نخوندم،از درس های خونده بخاطر کمبود وقت دارم فرت فرت حذف میکنم و با هر مبحثی که بار قبل کلی براش وقت گذاشتم و الان حذفش میکنم قلبم تیکه تیکه میشه.کاش یکی بود بهم قوت قلب میداد که منم همینجوری بودم ولی نتیجه ام فلان شد.پشتیبان من که به خواب ابدی فرو رفته و انگار نه انگار یه مسئولیتی رو قبول کرده.امروز با تپش قلب از خواب بیدار شدم.دوباره شروع شد!

 

*موهام انگار به پوست سرم وصل نیستن.دستم که بخوره بهشون یه مشت موی شونه نشده میاد توی دستم.برادرم میگفت اگه یه نفر بیکار باشه میتونه موهای سرت رو بشماره.راست میگفت.

 

*هیکلی که انقدر بخاطرش رژیم گرفتم و ورزش کردم شده یه توپ گنده که باید قلش بدی.همینجا استاپ کن دیگه لعنتی به پوستم داره فشار میاد!

 

*چقدر خواب دارم.


انقدر همه چی در هم شد که کسی متوجه خودکشی رزیدنت ارتوپدی دانشگاه شهید بهشتی به علت فشار کاری نشد این وسط.حالا عامو سقوط هواپیما عمدی نبود ولی له کردن بچه های مردم زیر بار وحشتناک کاری که دیگه دست شماست.بیاید انسان باشید و با فرزندان دلبند دیگران به گونه ای رفتار کنید که دوست دارید با فرزندان دلبندتان رفتار شود!نه اینکه بابای من الان اسم اُرتو رو جلوش ببری جیغ هیستریک بکشه.مرسی اه!


یک سال و نیم قبل.اینترن کشیک جراحی بودم و موقع تحویل گرفتن اورژانس،اینترن شب قبل گفت اون چندتا مریض order انتقال به بخش دارن و رزیدنت سال چهار ویزیتشون کرده و هیچ پیگیری ندارن و من هم به روال این مواقع فقط مریض های جدید رو تحویل گرفتم و مشغول ویزیت هایی شدم که بعد از اون برامون میذاشتن.

قانون بخش جراحی این بود که تا ساعت دوازده شب اینترن فیکس اورژانس باشه و خب بعد از دوازده هم انقدر مریض زیاد بود که عملا فیکس بودیم.اورژانس اون بیمارستان چند بخش مجزا داشت که کلا ساختمان شون از هم جدا میشد:اورژانس تحت نظر که عملا تحت سلطه ی طب اورژانس بود،اورژانس بستری که مریض های ویزیت خورده بودن،اورژانس تروما که مریض های ترومایی رو میاوردن و فرست لاین اونجا ویزیت میشدن و در حقیقت اون قسمت حکم مرگ رو برای اینترنا و رزیدنتای جراحی و اُرتوپدی داشت و قسمت اتاق عمل های سرپایی.خب شرایط ایجاب میکرد من به عنوان اینترن کشیک بین این قسمت ها بچرخم و اگه مریضی داشتیم که پتانسیل ویزیت جراحی خوردن داشت حواسم باشه که از دستم میس نشه(یه رزیدنت سال سه داشتیم خیلی جدی به من میگفت بیکار نشین!برو دنبال مریض بو بکش!بعد خودش بو میکشید میگفت ببین اینجوری!!!!!!).خلاصه ما میرفتیم بو بکشیم(!)،سال دوی احمق می اومد شاکی میشد که چرا اینجا نیستی و وقتی میگفتم چون مریضای بستری کاری نداشتن رفتم تروما ببینم مریض جراحی نداشته باشن حرف حالیش نبود و قاطی میکرد و خلاصه من نمیدونستم به ساز کدومشون برقصم.بو بکشم?نکشم?!

در همین دوراهی بودم که پرستار داد زد ایییینترررن جراااااحی برو اتاق عمل دکتر فلانی(سال سه) کارت داره و من درحالی میرفتم سمت اتاق عمل که یک کیلو به خودم ریده بودم.پرستار پرونده ی یکی از همون مریضای از دیشب مونده رو داد دستم و گفت دکتر میخواد سونو رو ببینه.من توی راه سونو رو خوندم دیدم همه چیزش نرماله.دکتر ازم پرسید چی نوشته?گفتم هیچی نرماله!و نگو رادیولوژیست احمق گزارش رو پشت برگه به صورت دستنویس نوشته بود و این شد شروع لج کردن اون رزیدنت با من که تو حواست به مریضا نیست.رفت لباس عوض کرد و من بدبخت رو دنبال خودش کشوند بخش و معرکه اش رو شروع کرد.یکی یکی پرونده ها رو رندوم میکشید بیرون و میگفت بگو سونوش چی داشته?ریپورت CT این چی داشته?و الی آخر و خب کدوم احمقی پرونده ی تک تک پنجاه تا مریض بخش رو حفظه?هیچی دیگه پهلوان داد میزد و بد و بیراه به من بیگناه میگفت و پرستارها دونه دونه جمع شده بودن به تماشای این معرکه ی جذاب و من مثل موش آب کشیده فقط ایستاده بودم و فحش میخوردم و به تایید سر ت میدادم که یعنی بله حق با شماست،من خیلی بیشعورم!

فیکسم کرد بالاسر یکی از مریضای بخش و رفت دنبال کاری،یک ساعت تمام سرپا ایستاده بودم و هر سه دقیقه دکمه ی دستگاه مانیتورینگ رو میزدم و فشار و پالس رو چک میکردم بعد دیدم نمیاد،به پرستار گفتم من جزوه ام رو توی اورژانس جا گذاشتم میترسم گم بشه حواست باشه جلدی میام(فاصله ی بخش جراحی تا اورژانس دقیقا دوتا قدم بود)و از شانس گند من همین بدونین که در همون دو دقیقه نبودن من اومده و یه معرکه ی جدید راه انداخته بود.وسط ریدنش به هیکلم دلم میخواست بگم تاپاله هات رو جمع کن عنتر آقا ولی خب جرات نداشتم و فقط تایید میکردم:D

برگشتم پاویون و تمام مسیر رو خندیدم.به چی?به این کودک و احمق بودنش.به این بچه بازیای الکی.تو پاویون یه معرکه هم من راه انداختم و اداش رو در میاوردم و بچه ها غش غش میخندیدن.کاش فیلم گرفته بودم الان براش میفرستادم و میگفتم چطوری عقده ای?!


کاملا شانسی به استاد راهنمام پیام دادم و فهمیدم باردار هستن و دقیقا همون تایمی که من قصد دفاع دارم تا سه ماه میرن مرخصی زایمان و از طرفی ما بخاطر قوانین استعداد درخشانی تعهد دادیم تا پایان اسفند فارغ التحصیل بشیم و خب من تصمیم دارم هرچه زودتر شروع طرح بزنم بعد امتحان و نتیجه اینکه حدود یک ماه و نیم مونده به امتحان نمیدونم دفاع رو کجای دلم جا بدم?!

کنار اومدن با شرایط ناگهانی واقعا برام سخت شده و کوچکترین مساله ای به شدت به همم میریزه و من علی رغم insight داشتن به این مشکلم نمیتونم شرایط رو منیج کنم و اضطراب میگیرم.با خودم میگم خدارو شکر کن اتفاق ناگهانی این روزهات این دفاع غیرقابل پیش بینی شده نه اتفاقات بدتر.میگم به اون داوطلب هایی فکر کن که چند روز قبل عزیزانشون رو در فاجعه ی هواپیمایی از دست دادن.به داوطلب های سیستان و بلوچستانی فکر کن و ناشکری نکن اما در نهایت زیاد موفقیت آمیز نیست.

خداروشکر بخاطر بودن برادرم.من چقدر به این پسر بدهکارم.تمام دوندگی ها و مطب این و اون رفتن ها و امضا گرفتن ها رو برام انجام میده بی هیچ غُر و منّتی.یاد چند هفته قبل و مشکلم موقع ثبت نام می افتم و روزی که برادرم از دانشگاه برگشت ولی خبر خوشی برام نداشت و من از فرط گریه کردن دیگه حتی نای اشک ریختن نداشتم.اومد کنارم،بغلم کرد و گفت گریه نکن درد و بلات تو سرم،درست میشه.

و درست شد.

باید روزی هزار بار با خودم تکرار کنم این روزها میگذرن،به خودت سخت نگیر.اما انگار من با اضطراب خو گرفتم.

 

*به طرز عجیبی مرورهام زود پیش میرن و من نگران این وضعیتم و فکر میکنم خوب نمیخونم که انقدر سریع پیش میره.آخرین آزمون هایی که دادم چنگی به دل نمیزد.در کل اُمیدم به خودم پنجاه درصد مهر یا آبان ماهه.

 


زنی که سالها پشت سر هم با بچه ی کوچک و هزار بدبختی درس خوانده بود درست بعد از پایان دوران تخصص پزشکی اش دچار سرطان تخمدان شد و همین چند روز قبل فوت کرد و لذتی که هزار سال انتظارش را کشیده بود نچشید.دوست دوران دبیرستانم که یک سال بعد از من وارد دانشگاه شد برای ده سال آینده اش هم قصد ازدواج نداشت ولی ترم دوم ازدواج کرد.از ایده ی دو نفری درس خواندنشان برای تخصص حرف میزد که وسط استاجری ناخواسته باردار شد و حالا هنوز اینترن نشده و فکر پوشک بچه و آروغی که بعد از شیر دومش نزده جای خودش را به دغدغه ی تخصص داده.

من?هر وقت که به جلسه ی دفاع پایان نامه ام فکر میکردم دختری توی ذهنم می آمد آراسته،با یک آرایش ملیح و در قشنگ ترین لباس هایش که بالا ایستاده و تلاش میکند با ارائه ی بهترین پرزنتش مشتی باشد به دهن اساتید مفت خوری که نشسته اند منتظر به نیش کشیدن لاشه اش.حالا یک ماه و نیم مانده به مهمترین امتحان زندگی ام تا امروز و برنامه ی ریزی زایمان استاد راهنمای عزیزم کاملا دقیق برنامه ریزی های من را نشانه گرفته.اگر زنده بمانم هفته ی آینده باید متنی را دفاع کنم که هنوز یک خطش را نخواندم.کمدم را زیر و رو میکنم و لباسی پیدا نمیکنم که چربی های ور آمده ی شکمم را بپوشاند.چاق شدم ام و لباس های داخل کمد اندازه ام نیست.هفته ی آینده اگر زنده بمانم دختر بی ریختی خواهم بود با صورتی پُر از مو و ابروهای به هم ریخته و چهره ای خسته و مانتوی رنگ و رو رفته ی هزار سال قبل که با تته پته از روی متنی روخوانی میکند که ذره ای به آن تسلط ندارد و هر لحظه انتظار تکه تکه شدن لاشه اش را میکشد.

دنیای ما دنیای برنامه ریزی نیست.زیادی این زندگی" امروزش این و فرداش را خدا چه داند "جدی گرفته ایم.قهوه مان دستی دستی سرد شد 


بالاخره اول بهمن ماه رسید.اگر شهریور ماه یک نفر میگفت چشم به هم بزنی تمام میشه حرفش را باور نمیکردم.البته چشم بر هم زدنی نبود.هزار هزاره گذشت که برای نوشتنش به هزار ساعت وقت احتیاج دارم.حالا دارم کم کم باور میکنم که این روند کسل کننده قرار نیست تا ابدیت کش بیاد.نشون به این نشونی که بهمن آمده!


توی تلگرام چنل ساختم واسه یکسری اُمور جانبی.فعلا پابلیکه هرکس خواست میتونه عضو بشه اما بعد از چند روز پرایویت خواهد شد و متاسفانه افرادی که عکس پروفایل شخصی ندارن رو مجبورم حذف کنم.لطفا لطفا منو توی موقعیتی که کسی رو ناراحت کنم قرار ندید و فقط اگه همدیگه رو حداقل در حد یک کامنت میشناسیم و عکس پروفایل دارید عضو بشید.ممنون:)

آدرس:@cherryearrings


اتاق تاریکه.اگر به تاریخ گوشه ی وبلاگ نگاه نکرده بودم نمیدونستم امروز چندم بهمن بود.تاریخ را گم کردم.

به تاریخ شبی که بعد از زدن دکمه ی چهارده ساعت کرنومترم،قدر ده دقیقه رقصیدم.

خوشحالم.از اینکه هنوز نشانه های حیات در من هست خوشحالم.


دفاع عجیبی بود.خوردن تاریخ دفاعم به اومدن بازرس های اعتبارسنجی و حرف عجیب مسئول آموزش که سالن برات رزرو نشده و الان جلسه داریم و برو سه شنبه بیا و قاطی کردن من و استاد راهنمام و اینکه گفتن اوکی پس باید طی بیست دقیقه جمعش کنید و من توی دلم از خوشحالی عروسی بود که وقت نمیکنن گیر بدن و وقت هم نکردن و نهایتا اینکه خدا گر ز حکمت ببندد دری،ز رحمت گشاید در دیگری.اگر من مجبور شدم وقتی دفاع کنم که اصلا کارم آماده نبود و هر کسی یک گوشه کار رو گرفت و نهایتا اوت کام بی کیفیتی شد.اما خدا هوام رو داشت که بی دردسر دفاع کردم و یک بار از روی دوشم برداشته شد.

امروز تنها بودم.تک و تنها کارم رو انجام دادم و پذیرایی را هم.حتی یادم نبود وقتی استاجرهای بخش های سابقم کمک کردن و میز و صندلی ها رو برام از این کلاس به اون کلاس بردن و گفتن دلشون میخواد باشن اما باید برن جلسه ی اجباری آموزش،بهشون بگم محض رضای خدا یه عکس از من بندازین.بعد از دفاع آسانسور را زدم که برم طبقه ی دوم برای اتمام کار و امضاهایی که باید میدادم.دکمه را زدم اما به جای طبقه ی دوم،طبقه ی چهارم ایستادم.خدای من این عادت چه مرضیه?انگار هنوز هم اینترن این بیمارستان باشم و روزی هزاربار بین طبقه ی چهارم این ساختمان و اورژانس بالا و پایین بشم.احتمالا زمان میبره ذهنم از دست این شرطی شدن راحت بشه.


باید گریه کنم.باید دست کنم توی گلوم و تهوعی که راه نفس کشیدنم رو بسته بالا بیارم.آزمون دادم و همون که میترسیدم سرم اومد.ورای تصور نتیحه ام بد بود.در حدی بد که انگار باید قید خوندن رشته ی مورد علاقه ام توی دانشگاه مدنظرم رو بزنم و بسپارم به سرنوشت.به طب اورژانس،اطفال،داخلی،پزشکی اجتماعی.اون هم بعد از اینهمه مدت تلاش بی وقفه.

بغضم شکست و دارم اشک میریزم و کلمات کیبورد تار شدن.من از این امتحان وحشت کردم.هیچکس نمیدونه توی دلم چه غوغایی هست.چه ناامیدی.چه سرخوردگی.هرچقدر هم بگن آزمون آزمایشی سختی بوده و عمدا تعداد زیادی سوال از تغییرات جدید دادن اما من دلم آروم نمیشه.این نمره هیچ جای دل خوش کردن نداره.


تبلیغات تلویزیون به مناسبت این روزها شروع شده و پدرم به روال همیشه با خاطرات جوانیش نمک روی زخم ما میپاشه.خاطرات روزهای سربازی در چالوس و هر پنجشنبه جمعه کنسرت داریوش،ستار،گوگوش و مهستی و هایده در کازینو "شکوفه نو"خاطرات حقوق سربازیش که تونسته بود باهاش ماشین بخره.خاطرات روزهایی که با مدرک دیپلم مشغول به کار شده بود و با حقوق دولتیش بهترین زندگی رو تونسته بود بسازه.خاطرات روزهای بچگی ما.روزهایی که پدرم میرفت کشتارگاه و با لاشه ی سالم گوسفندی که خریده بود برمیگشت و بله،ما یک زمانی اینطوری زندگی میکردیم،خرج میکردیم،میخوردیم.یک زمانی داشتن چیزهایی که الان رویای ما محسوب میشه روتین زندگی پدر و مادرم بوده.

حالا جای من و پدرم عوض شده.من جوان بیست و شش ساله ی پزشکی هستم که با فقر دست پنجه و نرم میکنم و تمام دغدغه ی این روزهام بی پولیه.حسرت دیدن هنرمندهایی رو دارم که پدرم هر هفته با صداشون دنیا رو سیر میکردهحسرت لباس پوشیدن طبق اعتقاد خودم.حالا مادرم هر ماه با کیسه ی فسقلی گوشتی که خریده از بازار برمیگرده و لابد با خودش دودوتا چارتا میکنه سر چطور بسته بندی کردنش که تا ته ماه بره.این روزها مادرم غم و غصه ی فردای مارو داره و سرنوشتی که معلوم نیست.

بیست و دوی بهمن?عذر میخوام اما دلیلی برای خوشحالی ندارم.فساد و تبعیض و بی خدایی حال حاضر رو فقط میتونم بالا بیارم.من توی خونه کنار بدبختی هام میمونم.شما کنار شعار دادن و مرگ فرستادن های هزارساله تون به یاد من جوان ناکام حسرت به دل هم باشید.


یک.تنها تفریحم این روزها حمام کردن یک شب در میونه که از صبح براش لحظه شماری میکنم.امشب حوله به تن چرخی توی خونه میزدم،چشمم افتاد به مهمان خانه.سرکی کشیدم و یادم افتاد چندماهه نیومدم توی این اتاق.

 

دو.چند روز قبل به بهانه ی خرید مداد و پاک کن برای آزمون،با برادرم زدیم بیرون.پرسید از کدوم مسیر برم?گفتم شلوغ ترینش،میخوام آدمها رو ببینم.

 

سه.تشنه ی حرف زدن با آدمهام و شنیدن قصه هاشون.اینجا همه خسیس شدن و قصه هاشون رو توی مشت شون قایم کردن و خبری از ستاره های روشن نیست.باید زودتر برم بین آدمهای اون بیرون.شاید هنوز هم کسی اهل قصه گفتن رو پیدا کنم.

 

چهار.وقتی زن میان سالی شدم و از این سخت ترین سال زندگیم برای کسی تعریف کردم حتما اشاره ای به وبلاگ خواهم کرد.باید تعریف کنم اگر اینجا نبود که کلمه ها رو بریزم توش خفه میشدم.

 

 


شاید یک زمانی،توی یک عصر دیگه،وقتی زن دیگه ای بودم دلم برای این روزهام تنگ بشه.این صبح های پنج و نیم صبح در سکوت خونه بیدار شدن،پاورچین پاورچین راه رفتن،روی بخاری قدیمی اتاقم و توی قوری قرمز چای با هل گذاشتن و همچنان که با کتابها کلنجار میرم زیر چشمی حواسم به قُل زدنش بودن.این روزهام عجیب با چای گره خورده.با چای و قهوه ی تلخ و ریفلاکس و سوزش معده.چای.دم عصر و چای با طعم گل محمدی دستپخت مادرم که من فکر میکنم اگر هزار سال هم عمرکنم از پس درست کردنش با همین طعم و عطر بر نیام.

هزار سال بعد هر وقت بوی هل،دارچین،باهارنارنج و گل محمدی به مشمامم برسه تصویر دختری شه با لباس های کهنه و موهای ژولیده و چربی های آویزون از شکمش توی ذهنم میاد که خسته ست.خیلی خسته.


بخش عمده ی جراحی و اطفال رو تمام کردم و انگار کن یک وزنه ی هزار کیلویی از روی شونه هام برداشته شده باشه.حس عجیب و ترسناکیه.دورهای قبل اگر به مطلب فرّاری میرسیدم میگفتم نگران نباش،دور بعد مرورش میکنی اما این بار دیگه مروری در کار نیست و هر درسی که خونده بشه برای آخرین باره.آخرین بار.


نقص های پایان نامه ام را اصلاح کردم،دو اپیزود فرندز دیدم و از ته دل خندیدم،دوش گرفتم و بعد از شش ماه لاک زدم.امشب تا دیروقت،تا هر ساعتی که چشم هام یاری کنن بیدار میمونم.فردا میرم پی کارهای فارغ التحصیلی و امضا گرفتن از جاهایی که حتی یکبار هم به عمرم نرفتم.این برنامه ی روز هفدهم اسفندماهم بود اما دنیا همینه دیگه.فکر اینکه باید دوباره به مدت نامعلومی پنج و نیم صبح تا نیمه شب درس بخونم مثل یک وزنه ی هزار کیلویی روی سینه ام فشار میاره،فکر بی پولی و اینکه من چقدر روی این چندماه حقوقم حساب کرده بودم تا کمی فشار رو از خانواده بردارم،اما امشب که شنیدم پشتیبانم،دخترکی که در یکی از تاپ ترین رشته های پزشکی درس میخونه دچار متاستاز سرطانش شده که قبلا جراحی و برطرف شده بود باعث میشه به مشکلات خودم بخندم.

به این دو سال فکر میکنم و اتفاقات باور نکردنی که از سر گذروندم.به تمام سنگ هایی که جلوی پام افتاد و زمین خوردن هایی که بابتش اشک ریختم،اشک ریختم اما دوباره یا علی گفتم و بلند شدم.امروز بعد از ظهر هم بعد از اینکه دوباره خبر امیدواری شنیدم نشستم پای درس و سه ساعت پیاپی خوندم و بعد خبر نهایی لغو امتحان.بلند شدم،نشستم لبه ی تخت و بی صدا اشک ریختم.اشک از سر خستگی و استیصال.بعد صورتم رو پاک کردم و گفتم یک راهی براش پیدا میکنیم.

حالا به انگشت های لاک زده ام نگاه میکنم و سعی میکنم دیگه هرگز برای روز بعد این امتحان برنامه ریزی نکنم.یک حسی چند ماه قبل به من گفته بود هیچوقت قرار نیست به این امتحان برسی و من حالا بیشتر به اون حس اعتماد میکنم.حتی ذره ای بابت امتحان ندادن ناراحت نیستم چون چندین ماهه که به جدیت فهمیدم ادامه ی این رشته،اینجا بزرگترین اشتباهه اما میدونید?وقتی کاری رو شروع کنید و بابتش عمر و توان تون رو بذارید دیگه سخته رها کردن.دیگه بی هدف ادامه میدید.بی امید و انگیزه.


نشستم و گفتم بیخیال،هرچی که بشه تو بخون.کرنومتر را زدم و بسم الله گفتم.نشد.نمیتونم.امتحانات علوم پایه و پره انترنی لغو شدن و امتحان ما هنوز سرنوشت مشخصی نداره.میدونی?اینا باگ های زندگی در جهان سومه.اینکه تو هیچوقت نمیتونی برای فردای خودت برنامه ریزی کنی.سال قبل این موقع من پر از انگیزه بودم و عشق و هیجان اما امروز?از من چیزی نمونده.

امتحان پره انترنی رو لغو کردن که بیماری منتقل نشه،بعد بچه ها رو قراره بدون امتحان بفرستن توی بخش های پر از مریض.الان این روند به چه شکل توجیه شد?

سر شدم.بی حس بی حس.خستگی تمام این یک و نیم سال روی شونه هامه اما هیچ حسی ندارم.به مادرم گفتم شاید حکمتی داره(جمله ای که ازش متنفرم).گفتم شاید حکمتی داره که هی نه توی کار میاد.شاید خدا داره با تمام توانش به ما کمک میکنه دست از این امتحان بکشیم و مثل همه ی کسایی که رفتن دنبال سرنوشت شون ما هم بریم.سادات خسته تره از من.یک سال پا به پای من خانه نشین شده.حالا چشماش پر از اشکه و کتاب دعا میخونه،من فرو ریخته بوسیدمش و گفتم فدای سرت،برای یه امتحان بی اهمیت?

 

بی اهمیت?من یک روزی زندگیم رو بر اساس این امتحان چیدم،امروز هیچ حسی بهش ندارم.نه پزشکی،نه ارتوپدی و نه حتی زندگی کردن.


نباید بنویسم.نباید حال بد این روزهام رو تو محیط پخش کنم و حال نه چندان خوب دیگران رو بد.اما من حالم بده بچه ها.کرونا و احتمال عقب افتادن این امتحان لعنتی که دهن به دهن میچرخه.این امتحان لعنتی.خدایا راضی نشو به ادامه ی این شکنجه،این زجر.خدایا راحتمون کن.

 

~التماس دعای خیلی زیاد.


یک.یادم نمیاد آخرین بار کی خبر خوبی شنیدم.خبر بد?روزی هزارتا.سال نود و هشت بوی خون میده.

 

دو.امروز برای بار سوم در چند ماه اخیر دیدم مادرم بخاطر آینده ی رو هوای ما اشک میریخت.صدای فین فین مادر می اومد و برادرم که میگفت چرا فدات شم?و بعد از کلی اصرار،سادات گفت بخاطر سرنوشت شماها.آه تو مادر بگیره یقه ی باعث و بانیش رو.

 

سه.کرونا که دیر یا زود می اومد ایران و همه میدونستیم ولی باز خدارو شکر از قم شروع شد اینجوری اقلا خیالمون راحته جناب تبریزیان اونجا هستن و مردم رو شفا میدن چون خودشون یک ماه قبل گفتن درمان کرونا همین عسل و بابونه و فلانه که من میگم.فقط نمیدونم چرا کسایی که پشت این آدم هستن و همیشه حمایتش میکنن الان نمیان مریضا رو از بیمارستان ببرن تو خونه ی ایشون بستری کنن و پزشکا و پرستارا و پرسنل بیمارستان رو که در حالت عادی قبول ندارن الان سپر بلا میکنن?.خدا لعنت تون کنه.

 

چهار.دقیقا دو هفته میشه که پلکم میپره.امروز رسیدم به یک تست "چشم" که علت همین پریدن پلک رو پرسیده بود.خستگی مفرط و مصرف زیاد قهوه و کافئین.من رو میگفت.


از صبح درس درست و حسابی نخوندم.باید برای ادامه ی کارهای فارغ التحصیلی میرفتم دانشگاهی که از تک تک کارمندهای متنفرم و نمیدونم این چه مرضیه که هروقت میخوام برم دانشگاه دلم یک حالی میشه.از شب قبل توی روده هام رخت میشورن.

رفتم،سامانه قطع بود و کارهام موند.آمدم خونه.نتونستم درس بخونم.خودم رو با وُیس درسی مشغول کردم که سر خودم رو گول بمالم اما خودم که میدونم عملا کاری نکردم.دندونم از هفته ی قبل درد میکنه و دندون پزشک عزیزم مرخصی بود.امروز نوبت داشتم و به جای دکتر،با منشیش روبه رو شدم که گفتن دکتر امروز هم نمیان.خوب میکنن!

دکتر بعدی?خانم دکتر بخاطر کرونا مریض نمیدیدن! احمقانه ترین حرفی که تابحال شنیدم این بوده.بنظرم باید بین کار کسی که سوگند پزشکی یاد کرده با یک مغازه دار تفاوتی باشه.

حالا نشستم روی تخت چوبی حیاط و به دندون دردم فکر میکنم.به اتفاقات این چند روز. اون پیشنهاد غیرمنتظره که بابتش هنوز توی شوکم و با هر پیام با ربط و بی ربط از فرد مورد نظر ستون فقراتم تیر میکشه و فکر میکنم دوباره زیادی حساس شدم.گلهای مامان به طرز شگفت انگیزی زیبا شدن.یک گلدون هم برای من کاشته از گلهای زرد و نارنجی که سرنوشتم هر سمتی رفت با خودم ببرم.طرح یا رزیدنتی.پدر و مادرم درخواست وام دادن.پرسیدم برای چی و مامان با خنده گفت برای جهاز تو منظورش وسایل خونه ای هست که اگر زنده بمونم باید برای خونه ی شهر رزیدنتی بخرم.چقدر دلخوش و امیدوارن این دو نفر.درخت ها دوباره زنده میشن و به زودی گل میدن.توت دوباره دونه میده.عید میاد.سبزه میذاریم.آرزوهای خوب میکنیم.منتظر میمونیم.حوّل حالنا میخونیم.به روزهای بهتر.بهتر.


گزارش بیست و سی را دیدم و دلم میخواست توی تلویزیون مشت بزنم.پزشک های دوست داشتنی،پرستارهای فداکار،ممنون که هستید و هزار جفنگیات دیگه.تا دیروز پزشکها خونخوار بودن و از گوشت مریضاشون تغذیه میکردن و آخر هفته ها توی جزیره ی شخصی شون موهیتو هورت میکشیدن.حالا که ماسک و دستکش و لباس محافظتی ندارن و بچه های مردم جون شون رو گذاشتن کف دستشون و کسی نیست ازشون محافظت کنه شدن قهرمان.

 

اموز برای چندتا امضا رفتم بیمارستان.چندتا از اینترن ها اومده بودن برای گرفتن ماسک فیلتردار.به هزار بدبختی نفری یکی بهشون دادن.دخترک سال پایینی دست کرد توی جیبش و چندتا دستکش لاتکس درآورد.گفت خانم دکتر اینا رو خودم خریدم.دستکش به دردبخور هم نداریم!دخترک سال پایینی مادره و ازین میگفت که بچه اش رو فرستاده شهر خودشون پیش مادرش که یک وقت اتفاقی براش پیش نیاد.دلم برای اینترن ها و رزیدنت ها بیش از باقی کادر درمان خونه.این طفلی ها بی هیچ مزد و مواجبی شدن سپر بلا.

 

با دوستم که رفته طرح حرف میزدم.میگفت تا چندماه نمیرم خونه و تصمیم گرفتم اگر علایمی پیدا کردم همینجا توی پانسیونم خودم رو قرنطینه کنم که کسی مبتلا نشه.دوست من سه ماهه که یک قرون حقوق نگرفته و توی هر شیفت متوسط 90_100مریض رو ویزیت میکنه.

 

از خدا میخوام بیش از باقی مردم حواسش به کادر درمان باشه.از پرستار و پزشک و رزیدنت گرفته تا نیروهای خدماتی و نگهبان های بیمارستان.خودمون میتونیم از خونه بیرون نریم که در معرض قرار نگیریم اما یادمون نره یک عده با وجود ترس اما هر صبح بیدار میشن،روپوش میپوشن و توی راهروهایی قدم میذارن که افراد مبتلا اونجا تردد کردن.و چندین برابرش افراد ناقل.برای سلامتی شون دعا کنیم.


اومدم دنبال امضاهای فارغ التحصیلیم و از امروز صبح علی الطلوع تا همین الان در کنار فحش های رکیک پیکی بلایندرزی،این جمله هر چندثانیه یکبار توی ذهنم تکرار میشه که are you kidding me?.کارمندها یا کلا نیستن،یا خودشون نیستن و به یکی سپردن که کارشون رو انجام بده و اون جانشین، کار فرد اصلی رو بلد نیست و باید هر ثانیه یکبار تلفن بزنه که این بهترین حالته،و یا خود جانشین محترم هم نیست که این بدترین حالته.از صبح انقدر از این ساختمون و به اون ساختمون،از این بیمارستان به اون بیمارستان،و از این ور شهر به اون ور شهر گاز دادم که پاهام دیگه یاری نمیکنن و از سر و روم عرق میریزه تو این هوا!حتی مورد داشتیم چهار طبقه با آسانسور خراب رو پیاده طی کردم و بعد دیدم مسئولش نیست!

تمام اینها به کنار.ساعت نماز رو چطورمیشه توجیه کرد وقتی مراجعه کننده ی بدبختی داری که از تشنگی زبونش به ته حلقش چسبیده و لنگ یک امضای شمای اهل خدا و پیغمبره?!

و باز این رو هم بذارم گوشه ی دلم،با اون امضایی که باید از کمیته انضباطی بگیرم چه کنم و نیز امضا از دانشگاه?درحالی که آرایش کردم،مقنعه ای رو پوشیدم که باید حتما دستم روی سرم باشه تا نیفته و یک "چیز" مجهول الهویه ای پوشیدم که نمیشه اسم مانتو روش گذاشت.ترکیبی از چند تیکه پارچه که بی ربط به هم دوخته شدن و با یک نسیم خنک هر کدوم از اون تکه ها اعلام استقلال میکنه و جهتی رو در پیش میگیره و بی ناموسی راه میندازهعلی الحساب آستین هام رو کشیدم پایین و مقنعه ام رو سه دور چین دادم اما بابت اون چند تیکه پارچه کاری از دستم ساخته نیست جز اینکه دعا کنم توی اتاقشون باد نیاد!

بله،حین تایپ کردن متوجه شدم لاک هم زدم و برای این یکی دیگه دعا هم جواب نمیده!


نشستم و گفتم بیخیال،هرچی که بشه تو بخون.کرنومتر را زدم و بسم الله گفتم.نشد.نمیتونم.امتحانات علوم پایه و پره انترنی لغو شدن و امتحان ما هنوز سرنوشت مشخصی نداره.میدونی?اینا باگ های زندگی در جهان سومه.اینکه تو هیچوقت نمیتونی برای فردای خودت برنامه ریزی کنی.سال قبل این موقع من پر از انگیزه بودم و عشق و هیجان اما امروز?از من چیزی نمونده.

امتحان پره انترنی رو لغو کردن که بیماری منتقل نشه،بعد بچه ها رو قراره بدون امتحان بفرستن توی بخش های پر از مریض.الان این روند به چه شکل توجیه شد?

سر شدم.بی حس بی حس.خستگی تمام این یک و نیم سال روی شونه هامه اما هیچ حسی ندارم.به مادرم گفتم شاید حکمتی داره(جمله ای که ازش متنفرم).گفتم شاید حکمتی داره که هی نه توی کار میاد.شاید خدا داره با تمام توانش به ما کمک میکنه دست از این امتحان بکشیم و مثل همه ی کسایی که رفتن دنبال سرنوشت شون ما هم بریم.سادات خسته تره از من.یک سال پا به پای من خانه نشین شده.حالا چشماش پر از اشکه و کتاب دعا میخونه،من فرو ریخته بوسیدمش و گفتم فدای سرت،برای یه امتحان بی اهمیت?

 

بی اهمیت?من یک روزی زندگیم رو بر اساس این امتحان چیدم،امروز هیچ حسی بهش ندارم.نه پزشکی،نه ارتوپدی و نه حتی زندگی کردن.


چندنفر از اساتید سابقم داوطلب شدن در بخش های ایزوله ی قرنطینه برای بیماران مشکوک به کرونا بمونن و در انجام کارهای پرستاری کمک کنن و تا پایان این بحران از بیمارستان خارج نشن(برای جلوگیری از سرایت احتمالی به جامعه).یکی شون ارتوپده.قشنگ جانم تنها کسی هستن که به من گفتن اگه این رشته رو دوست داری برو،از پسش برمیای.

برای سلامتی شون دعا میکنم.متاهل هستن و بچه ی کوچیک دارن.و البته برای سلامتی همه ی کادر درمان!


 The little women 2019 را دیدم.درست عین کتابش بود.همونقدر آشنا.من?تمام مدت فیلم درگیر "جو" بودم.چقدر این کاراکتر را میفهمم.اون جایی که تو اتاق زیر شیروانی با مادرش حرف میزد،از احساساتش میگفت و گریه میکرد.

 

امروز بخاطر کار فارغ التحصیلیم باید از بچه هایی که اخیرا فارغ شدند سوالی میپرسیدم.هزاربار گوشی رو برداشتم که به مجتبی زنگ بزنم اما نشد.نتونستم.سوالم رو از کسی پرسیدم،نمیدونست و زنگ زده بود به مجتبی.حالا پسرک از دست من ناراحته که دوستی چهار پنج ساله را فروختم به یک غریبه!!!.چرا دوستهای من اصرار دارن با پیشنهادهاشون گند بزنن به روابط من?چرا این مساله برای من اتفاق می افته?مشکل منم?کجای کارم ایراد داشته?

 

میس میزل?.من هنوز هم فکر میکنم سکانس آخر تصمیم "رجی" بوده برای حفاظت از "شای".و فکر میکنم شای از تمام ماجرا بی خبره!

 

فیلم درام معرفی کنید لطفا.بدون خشونت و خونریزی.این روزها دلم میخواد قدر یکی دو ساعت توی یک دنیای قشنگتر باشم.این شب ها قدر یک فیلم دیدن وقت دارم و دلم میخواد از واقعیت فاصله بگیرم.


از خواب بیدار شدم.از خلسه ی صبح های آلوده به هوای چسبناک بهار.باید بیدار میشدم.برنامه ی نوشته شده ای از شب قبل داشتم و کرنومتری که باید دکمه ی استارتش را میزدم اما تن خسته و دل ناامیدی هم بود.نگاهی به اطراف اتاق انداختم.این به هم ریختگی عذابم میداد.من قلق خودم را خوب بلدم.کمرم را بستم به سابیدن و شستن و کُهنه کشیدن.توی سرم هزار هزارتا فکر و بلاتکلیفی میچرخید.سر صبحانه با صدای بلند جواب سادات را داده بودم و در جواب تعجبش گفته بودم از دغدغه درحال انفجارم.بی پولی،سر کار نرفتن،امتحانی که تکلیفش معلوم نیست،لایه لایه چربی هایی که به سرعت درحال انباشه شدن هستند و جوش هایی که به تازگی سر و کله شان پیدا شده.اما باید اعتراف کنم به طرز عجیبی آرامم.موقعیتی پیش آمده و تقصیر کسی نیست.بحرانی که چشم به هرچه زودتر گذشتنش داریم.کمابیش درس میخوانم،فیلم میبینم،گلهای حیاط را تماشا میکنم،گلهای گل پیچ پشت پنجره ام را هر روز میشمارم،فکر میکنم،فکرها را عقب میزنم،دعا نمیکنم اما.دیروز نشسته بودم لبه ی تخت و فکر میکردم چرا دعا کردن از یادم رفته?چرا آقای خدای سبیلو را گم کردم?سر چرخاندم دور اتاق و گفتم کجایی پیرمرد?جوابی نشنیدم.پیرمرد همینجاست،گوش هاش کمی سنگین شده اما هست.نشان به نشانی بیست شکوفه ی جدید صورتی جلوی چشمم!


من امید دارم یک روزی،یک سالی،تو بگو هزار سال بعد میشینیم دور شومینه و از سال نود و هشت حرف میزنیم.من با خنده قاچی از هندوانه ی شب یلدا برمیدارم،به این روزهای بلاتکلیفی که گذشت فکر میکنم و به پیامکی که در اوضاع به هم ریخته ی دنیا، رسما پزشک شدنم را اعلام کرده بود:"همکار گرامی،خانم دکتر فلانی عضویت شما در سازمان نظام پزشکی با شماره ی فلان ثبت شد"من ایمان دارم اگر همه ی ما بخواهیم این روزها با درد کمتر میگذرن و مثل وقت هایی که پدرم از قحطی سال های اول بچگی اش و گرسنگی و مرگ بچه ها تعریف میکنه،ما هم از این روزها یاد میکنیم و میگیم گذشت.


احتمالا شاهکار پدر و مادری که به بچه ی پنج ساله شون الکل خوروندن رو شنیدین.یاد کشیک های اطفال می افتم و پدر و مادرهایی که برای درمان اسهال بچه شون بهش متادون میدادن و بچه رو تا لب تیغ مرگ میفرستادن ولی به کوچک مغزشون نمیرسید بچه رو ببرن درمانگاه.پدر و مادری که بچه ی مارگزیده شون رو به جای رسوندن به بیمارستان،میخوابوندن و با تیغ می افتادن به جون بچه که چی?که زهر مار رو در بیارن!

من هنوز هم معتقدم باید افراد متاهل رو از نظر شعور غربالگری کنن و در صورت نداشتن این مهم،تخمدون ها و تستیس هاشون رو بکنن بندازن جلوی گربه!


 

پایان سخت ترین سال زندگی بیست و شش ساله ام.پرچالش ترین سال زندگیم که صبوری رو بهم یاد داد.که بشکنم,نهایتا اشکی بریزم و دوباره یا علی بگم و ادامه بدم.

امسال سر سفره ی هفت سین به مادرم گفتم برام دعا کن.گفت اول برای سلامتیت دعا میکنم.گفتم اول برای سلامتی مریض هام دعا کن.همین جمله یعنی سال پرچالش تری رو در پیش دارم.سالی که قراره برای "اولین" بار تصمیم گیرنده ی نهایی برای بیمارهام باشم و وقتی از اضطراب در حال چه کنم چه کنم هستم نمیتونم تلفن رو بردارم و به رزیدنت زنگ بزنم.امیدوارم امسال در کنار دعاهایی که برای همه ی مردم کردم برای من سالی پر از خستگی باشه و اضطراب کشیک های رزیدنتی.سالی که اینجا بخاطر انتخاب سخت ترین رشته به گوه خوردن بیفتم اما راضی باشم و در جایی باشم که میخوام.که باید.

بی صبرانه چشم دارم به آینده و چالش هاش.به این سال انشالله بی کرونا و با پول و بی ماسک و دستکش و با سلامتی و بی ترامپ.انشالله!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خرمشهريها مطالب منتخب تصميم المواقع_شرکته سه سوت وب Jennifer Brandy Jackie شیشه آلات آزمایشگاهی مرکز مشاوره آمین ساخت تیزر تبلیغاتی | ایران مایند