امروز، همکارم داشت از خانواده همسرش میگفت. اینکه تو دوران عقدشون مادر شوهرش تصادف میکنه و فوت میکنه و خانواده داغون میشه. اینکه پدر شوهر و مادرشوهرش دختر خاله پسرخاله بودن و بعد فوت ناگهانی زن، مرد دست از زندگی میکشه و میشینه تو خونه و روزی صد بار به نوه بزرگش که هشت سالشه و از طبقه بالا میاد پایین تا پیش بابابزرگش باشه میگه: دیگه وقتشه بمیرم.
اینکه به عنوان تازه عروس وقتی همون روز تصادف میره خونه خانواده همسر، با قابلمه مربا توت فرنگی روی گاز مواجه میشه که رو شعله کم داره پخته میشه و شیشه های خالی مربا که قرار بوده پر بشه. تو حرفاش گفت: اونجا بود که فهمیدم یهو میشه نبود واقعا. ارغوان نبودی ببینی. خونه یه جوری بود انگار هیشکی حتی یه لحظه به مرگ فکر نمیکرده.
تو دستشویی گریه کردم. خیلی. بعدش اومدم بیرون و به احمد مسیج زدم. یه جوری که حتی اگه جواب نداد و من دو دقیقه دیگه مردم، یه شیشه مربا از من داشته باشه که یعنی من نمیخواستم بمیرم.
_از کانال تلگرام ارغوان(نه اصلا هیچ وقت قاطع)
من اگر امشب بمیرم شیشه ی مربا که هیچ،گردی از خاطرم،چهره ام و صدای خندیدنم را کسی به یاد نمیاره.دوستانم بدون من ازدواج میکنن و جای من خالی نیست.درست تر اینکه دوستان سابقم بدون من دنیا رو تجربه میکنن و جای من خالی نیست.من فراموش شده ام و این لذت بخش ترین خوشی این دورانم بوده.تجربه ی دوری از آدمها و عدم احساس نیاز به بودنشون.من انقدر شلوغم این روزها که انگار فراموش کرده ام اگر در همین لحظه تصمیم بگیرم به کسی زنگ بزنم و چند دقیقه ای فارغ از درس باشم کسی به ذهنم نمیرسه.من خودم خواستم که قابلمه ی مرباهای توت فرنگیم رو توی سطل زباله خالی کنم،شعله ی شمع رو با انگشتم خاموش کنم و خونه ی سرد و تاریک مرتب رو پشت سرم بذارم و برم.
درباره این سایت