یک جایی از فیلم shawshank Redemption،مردی که سالهای سال در زندان زندگی کرده و همونجا پیر شده بود بالاخره برگه ی آزادی رو گرفت و بعد از گذشت سالها وسط شهری که نمیشناختش رها شد.برای من تکان دهنده ترین قسمت این فیلم معرکه جایی بود که جسم بی جان به دار آویخته شده ی اون مرد رو دیدم.مردی که بلد نبود بیرون از مرزهای زندان زندگی کنه.حتی با یادآوریش موهای تنم سیخ میشن.

دیروز برای تایید عکسهایی که برای چاپ داده بودم باید میرفتم آتلیه.فرستادنم طبقه ی بالا تا طراح رو ببینم.همه جا پُر از سفره های عقد و لباس عروس و شمع و نبات و تاج عروس بود.من با روح تاریکم اون وسط احساس غریبی میکردم و انگار نور زیادی چشمم رو میزد.مثل بچه ای که برای اولین بار دنیا رو ببینه مبهوت زیبایی هایی که فرسنگ ها ازشون دور بودم چرخ میزدم و به همه ی کسایی که از فضای بیمارستان دورن حسادت میکردم.به آرایشگری که آمده بود تا برای عروسش تاج انتخاب کنه حسادت میکردم و به خانم طراح و به آقای فیلم بردار.دردناکه برام اما من یک چیزی رو فهمیدم.اینکه حتی اگر بخوام هم نمیتونم زندگی نرمالی مثل تمام آدمهای دیگه داشته باشم.احساس میکنم مثل اون مرد فیلم هستم که حتی اگر بهم بگم ok ماراتن تمام شد آروم بگیر،بازهم انقدر به دویدن ادامه بدم تا مرگ هلاکم کنه.من الان جایی از مسیر ایستادم که حتی نمیدونم برای چی دارم جون میکنم.فقط میدونم که باید بدوم تا عقب نمونم.الان اگه کسی ازم بپرسه هنوز هم ارتوپدی?میگم فاک به تمام پیکره ی پزشکی و سیگارم رو آتیش میکنم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کنکور فنی وبلاگ هواداران حـامد برادران Richard سلام خوش آمدید گیمر های عزیز به سرزمین دانلود بازی های رایگان ویستا رایانه ذهن خالی همه چی جاذبه های تاریخی و گردشگری ایران شمیم بهار