یکی از ترسهام اینه که یک روز از خواب بیدار شم و ببینم حرفهام تمام شده.
*ظهرها که از چُرت کوتاهم بیدار میشم و میرم سمت توالت،پدر و مادرم رو میبینم که هر کدوم یک گوشه اطراف بخاری ولو شدن و لای پتو خزیدن.چند لحظه می ایستم،به این قاب نگاه میکنم،بغض میکنم و یادم نمیاد آخرین بار توی زندگیم کی انقدر راحت و بی دغدغه خواب بودم،با حال بد ناشی از حسادت و درماندگی میرم که آبی به صورتم بزنم و کارم رو ادامه بدم.من دو سال میشه که هر روز اضطراب داشتم و خوشی های لحظه ای هم چاره نبوده.اینها باعث میشه نسبت به اُرتوی عزیزم مردد بشم.اینا باعث میشه من به رشته هایی مثل رادیو فکر کنم که حتی ذره ای،ذره ای دوستش ندارم.هر وقت حتی برای لحظه ای فکر رشته ای غیر از ارتو به ذهنم میرسه عذاب وجدان میگیرم.من اگر قید این رشته را بزنم_که بعید هم نیست_هیچوقت خودم را نخواهم بخشید.
درباره این سایت