امروز بدترین روزی بود که طی چندماه اخیر تجربه اش کردم.نتیجه ی آزمونی که شک نداشتم خوب پیش میره نهایتا شد بدترین آزمونی که تابحال دادم.شب قبل میگفتم من هیچ چشم به نتیجه ی آزمون ندارم و ذره ای برام مهم نیست و مهم اینه که نکته ی جدید یاد بگیرم اما امروز از فرط اضطراب میلرزیدم.چند دقیقه دراز کشیدم و کابوس ها و طپش قلب ها دوباره شروع شدن.
جزوه ی اورولوژی رو بستم و گفتم خب این از دور اولش،هرچه بود تمام شد و شکستی که خوردم بمونه لای همین کتاب و داخلی رو باز کردم.غدد.حالا تمام فکر و ذکرم این جزوه است و تلاشم اینه که حداکثر خودم رو بذارم.شرط من با خودم اینه،اگر راند اول را باختی به درک،بلند شو و راند بعدی را قوی تر مشت بزن.
*در اون اوج درماندگی با خودم میگفتم دختر تو بیخودی تلاش میکنی،با این وضع نهایتا رتبه ات به یک رشته ی ماژور میخوره و بوم.تمام!.اما نه،نه،نه من ورق رو برمیگردونم،قول میدم.
*مادرم چند روزی خونه نیستن،به بابا سپردن سر ساعت مشخصی برام چای و میوه بیاره.هربار میگم نمیخوام عزیزم خودم میام برمیدارم ولی میگن نه مامانت دستور داده.امروز که برام سیب پوست کنده بودن و بخاطر لرزش دست هاشون(پدرم از سن پایین ترمور ارثی داشتن)پوست سیب رو گُله به گُله گرفته بودن بغض کردم.کاش انقدر با من مهربون نبودن،شاید کمتر عذاب وجدان میگرفتم.
*گردن درد هم شده مزید بر علتاین روزها با کیسه ی آب گرم و mineral ice درس میخونم.
درباره این سایت