شاید یک زمانی،توی یک عصر دیگه،وقتی زن دیگه ای بودم دلم برای این روزهام تنگ بشه.این صبح های پنج و نیم صبح در سکوت خونه بیدار شدن،پاورچین پاورچین راه رفتن،روی بخاری قدیمی اتاقم و توی قوری قرمز چای با هل گذاشتن و همچنان که با کتابها کلنجار میرم زیر چشمی حواسم به قُل زدنش بودن.این روزهام عجیب با چای گره خورده.با چای و قهوه ی تلخ و ریفلاکس و سوزش معده.چای.دم عصر و چای با طعم گل محمدی دستپخت مادرم که من فکر میکنم اگر هزار سال هم عمرکنم از پس درست کردنش با همین طعم و عطر بر نیام.
هزار سال بعد هر وقت بوی هل،دارچین،باهارنارنج و گل محمدی به مشمامم برسه تصویر دختری شه با لباس های کهنه و موهای ژولیده و چربی های آویزون از شکمش توی ذهنم میاد که خسته ست.خیلی خسته.
درباره این سایت